سه‌شنبه، آذر ۰۷، ۱۳۹۶

خواهر کوچکش بعد از يك سال حتی بیشتر یه پیام برام تو تلگرام گذاشت. از همینایی که همه واسه هم فوروارد می کنن. 
اما همین بهانه ای شد برای چند خط احوال پرسی. 
اصل حرفش این بود که عید هفته دیگه عروسیشه و اگه دوست دارم برم کرمان.
ازم پرسید، هنوز به خوابت میاد؟ 
گفتم نه.
ساکت شدم. تو اوج اون همه شلوغی و تلفن و آدمی که میومدن تو دفترم و می رفتن بیرون، نمی دونم چی شد که یهو حس کردم دارم سکته می کنم و نفسم بالا نمیاد.
خیلی سخت گذشت.

گاهی آدم حسرت چیزایی رو می خوره که ساخته خودشه و تا اومده نتیجه شو بگیره، یه اتفاق بی هوا از اساس زده زیر کاسه کوزه اش. بعدش تا مدت ها زمین و زمان رو می جوره که بفهمه:«چرا؟؟؟چرا واسه من؟؟؟»
آخرش هم تنها چیزی رو که خیلی خوب می فهمه اینه: «همینه که هست؛ واسه خیلیا پیش میاد، تو هم یکیش»