یکشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۹۶

ياددادن كاري كه به اندازه عمر يه بچه پونزده ساله به صورت تجربي ياد گرفتي، اونم به سه تا نيرويي كه مثل برگه كاغذ سفيد مي مونن، خيلي سخته. هولناك حتي.
همه اش با خودم درگيرم. به خودم مي گم، حواست باشه، اگه كوچكترين اشتباهي كني، براي هميشه خط خورده مي شن.
خل شدم به نظرم...
اين روزا همه اش رفتارايي رو كه تو اين سال هاي گذشته با خودم شده، مرور مي كنم و بعد به اين نتيجه مي رسم كه مثلاً فلان رفتار در شان من نبوده، بعد تازه داستان پيدا كردن راه جديد شروع مي شه؛
چشم وا مي كنم، مي بينم به بهانه فكر كردن ساعت ها قدم زدم و از پله هاي دفتر بالا و پايين رفتم يا چند دوري دور پارك سر كوچه چرخيدم.
بعد وقتي برگشتم سر جام، يهو يه فكر از دهنم بيرون مياد كه نمي دونم از كجا بوده و پايه اساسش چي بوده و همون مي شه راه حل همه مون .
راستش عصبي مي شم. چون فكر مي كنم كارا و تصميماتم پايه و اساس علمي نداره. همه اش در حد آزمون و خطاست.