جمعه، مهر ۲۱، ۱۳۹۶

دلتنگي ناخوانده

سيزده - چهارده سالم بود (شايد هم كمتر) كه يكي از آدم بزرگ هاي فاميل مستقيم با من در مورد ازدواج صحبت كرد...
يادمه توي آشپزخونه داشتم يه چيزي رو از تو كابينت در مي آوردم ( و البته نه تصور كنيد كه من به شيوه خانمانه در كابينت رو باز كردم و اون چيزو آوردم پايين؛ اون موقع ها من از نظر ظاهري هيچ تفاوتي با پسرها نداشتم و اصولاً خيلي ماهرانه تر از اونا از ديوار راست بالا مي رفتم و قطعاً روش هام كاملاً پسرانه بود) خلاصه كه عمه خانم با ديدن من كه روي كابينت نشسته بودم و يه لباس اسپرت و شلوار كوتاه و كفش ونس پام بود و خيلي اتفاقي در حال انجام يه كار متفاوت بودم گفت: چقد دلم مي خواد عروس خودم بشي.

و هيچوقت اين اتفاق نيفتاد. 
همه ما بزرگ شديم و هر كدوم رفتيم يه گوشه دنيا...
پارسال بعد از ٢٦ سال كه همديگه رو تو يه مراسم ختم ديديم، هر كدوم از اون پسرا زن و زندگي خودشونو داشتن و ديگه تصويري از اون روزاي بچگي نبود. همه همو با لفظ "شما" صدا مي كردن و حواسشون بود كه حريم چهل سانتي مجاز رو نشكنن.
امروز صبح اما تو خوابم، همه ما - در قد و قواره آدم بزرگانه مون - دوباره تو همون خونه قديمي بوديم و دوباره داشتيم سر فوتبال تو سرو كله هم مي زديم. بعد يهو مامانم گفت: " الان داشتم با عليرضا تلفني صحبت مي كردم، بهم گفت تيممون گل زده، يه جيغي تو تاكسي زدم كه نگو"

و من يهو از خواب پريدم و يادم اومد عليرضا شش ماهه كه ديگه نيست. 
عجيب دلتنگش شدم. نه مثل يه زن كه مردي رو دوست داره... مثل كسي كه يهو دلتنگ كسي ميشه كه واقعيت نبودنش رو تو بيداري آوردن جلوي چشماش. 
و عليرضا همون كسي بود كه مامانش يه وقتي منو براش كانديد كرده بود.