شنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۹۴

جبر زمان

"شادي از تقويمم رفت و بر نگشت
انتظارت منو كشت
توي سالي كه گذشت..."

داشتم اين آهنگ جديد چاووشي رو گوش مي دادم، يهو زدم زير گريه؛
اين روزا خيلي اين اتفاق برام ميفته؛
يه عكس، يه عطر، يه شعر...
ديگه كاري ندارم كي، كجا، واسه چي
مي ذارم كه اشك هام بيان.
داغي كه امسال از رفتنش به دلم موند يه طرف، نپذيرفتن نبودنش يه طرف...
مرگ با همه قطعيتش بي رحمه
خودشه؛ بي واسطه، بي بهانه، يك باره؛
نه تبصره داره و نه متغييري برش تاثير داره.
وقتش كه بشه مياد.
پارسال سال تحويل نيمه شب بهم زنگ زد ... آرزو كرد كه با هم باشيم و بمونيم و اتفاق هاي خوب براي هر دومون بيفته
حالا با يك دنيا آرزو، يه جايي وسط كوير خوابيده و منم پنجشنبه آخر سال نداشتم.
دنياي غريبيه؛ 
خاصيت زمان اينه كه به آدما امان نمي ده
بهت اجازه نميده حتي فكر كني
ميگذره...
طبق برنامه خودش
و
به ميل خودش
اتفاقي هم اگر ميفته در پهناي زمانه نه در امتدادش
اينه كه جاي زخمي كه خوردي براي هميشه  مي مونه  و خوب نميشه