سه‌شنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۹۵

نامه سوم

- امروز همینطور که توی تختم ولو شده بودم به این فکر می کردم که زندگی یک ماجراجویی عجیبه. خیلی از داستان ها تازه اونجایی اتفاق می افتن که ما چیزهایی رو می خوایم که هرگز نمی تونیم اونا رو داشته باشیم. نمی دونم کجای این عادلانه است یا حتی درست، اما این تِمِ اصلی داستان خیلی از ما آدمهاست.

=دوست ناشناس و عزیزمن...واقعیت انکار ناپذیر تو زندگی اینه که هميشه انجام كاردرست سخت ترين كار دنياست. می دونی مثل چی می مونه؟؟؟ مثل عاشق شدن... وقتي كه آدم عاشقه، بايد نه فقط در چشم معشوقش بلكه در چشم خودش كامل و بي نقص باشه. اگر حتي ذره اي به خودش شك داشته باشه، عاقبت اون عشق معلومه كه چي ميشه. تازه عاشق شدن حرف اوله. اینکه چطورعاشق بمونی خودش یک داستان دیگه است. می دونی این روزها یک چیزی رو متوجه شدم. اینکه پایان هر نامه شروع یک نامه دیگه است. کاش در بند واژه ها نبودیم. کاش هیچ آدمی دربند واژه ها نبود. کاش می شد، دید، شنید، لمس کرد، بوسید، چشید، اما تغییر نکرد. بهتر بگم، کاش می شد، با تغییر همراه شد، نه فقط اینکه اونو از روی اجبار و قطعیت پذیرفت.


#نامه-ها