جمعه، فروردین ۰۶، ۱۳۹۵

فرسایش مغزی

یک چیزی رو باید اعتراف کنم.
به نظرم یک اتفاق بیولوژیکی می تونه باشه حتی یک جهش چه می دونم ژنتیکی

اما خودم هم دقیقاً نمی دونم چیه

به طور عجیبی به داستان هایی گرایش دارم که یک یا دو کاراکتر بیشتر نداشته باشند (والبته تعداد این ماجراها زیاد نیستند و شخصیت ها عموماً علاقه مفرطی به حرافی و معما ساختن دارن)
راه حلم برای سایر موارد بسیار فرسایشیه.
در این به اصطلاح سایر موارد، چون کاراکترها که شروع می کنند به حرف زدن، با هم قاطیشون می کنم، پس مجبورم بیفتم به ورطه آنالیز و تجزیه.
مثلاً توی یک فیلم یا کتاب سکانس های مربوط به هر کدوم رو جدا جدا می بینم یا می خونم. تازه بعدش تحلیل و پازل ساختن شروع می شه.
اینجاست که یک داستان یا یک فیلم می تونه ماه ها طول بکشه تا به پایان برسه.