پنجشنبه، فروردین ۱۲، ۱۳۹۵

باید کتاب خوندن رو یاد بگیرم

=سلام. هستی؟
-سلام بله هستم

=خوبه. در چه حالی؟
-خوب. دارم فضولی می کنم. البته اگه این اینترنت اجازه بده.

=در چه موردی؟
-دنبال دو سه تا فیلم می گردم؛ پیدا نمی کنم

=دیگه؟
-دیگه غصه ام اینه که شنبه باید برم سر کار، دیگه نمی تونم شیطونی کنم

=چه تعطیلات کسالت آوری بود
-خدایی اش من امسال تنها سالی بود که هر کاری دلم خواست کردم؛ صدای همه رو هم درآوردم

=خوش به حالت
-سه چهارتا کتاب خوندم؛ چهار پنج تا سریال و هفت هشت تایی هم فیلم دیدم

=مفید بوده پس برات
-خوب بود؛ چون دارم سعی می کنم با فیلم و کتاب زبان یاد بگیرم؛ یعنی تیموتی دالتون نمی دونه با صداش چه بلایی سر من آورده

=نامه ها در چه حالن؟
-فعلا سه تاشو نوشتم. فقط یه مشکلی هست

=چی؟
-خوب بود اگر این تعامل دو تا ذهن بود

=متوجه نشدم
-اینکه در یک آن جای دو نفر فکر کنی و یا زندگی، خیلی سخته. در واقع زندگی رو باید از دو تا دیدگاه ببینی

=نویسنده های رمان گاهی جای ده ها آدم فکر می کنن و از زبانشون می نویسن
-این دو تا آدم از نظر سنی و سطح تجربه یکی نیستند. مشکل اینه که من نمی خوام رمان بنویسم؛ خودم وقتی رمان می خونم خوابم می گیره. چون توصیفیه

=مهم اینه که هر کدوم به نوبه خودشون محق باشن
-من می خوام یه جور مینی مال ایجاد کنم. مشکلم اینه که چارچوب شخصی دو تا آدم تو ذهنمه. اما خروجی ام فقط واژه است. یعنی هر کدوم باید با واژه ها خودشونو معرفی کنند. می دونید مثل چی می مونه؟ مثل یه صحبت که مثلاً تو چت یا پشت تلفن یا توی نامه انجام می شه... بعد راه تخیل رو باز می کنه.

= باید قبلش این دو تا آدمو خوب شناسایی کنی. بیوگرافی داشته باشن. گذشته شون. تحصیلات. پایگاه اجتماعی. تربیت. شکست ها... اصطلاحا هر کدوم باید پرونده ای داشته باشن برات با جزییات
-بدیش اینه که من اطلاعاتم از یک سری محیط ها کمه. ممکنه دیالوگ نویسی بتونم بکنم اما پرهیب داستانه که مخاطب رو جذب می کنه.

=چه محیط هایی؟
-در واقع من سعی کردم مرز جغرافیایی رو ندید بگیرم. اما چون تو چنین فضایی زندگی نکردم مشکل اولم ایجاد شده. فضای سیاسی و مذهبی رو حذف کردم و اصل رو گذاشتم رو تعامل فکری. اما کدوم جامعه ای هست که قضاوت شخصی نسبت به جامعه دیگه نداشته باشه

=ولی باید برای خودت روشن باشه عقاید و علایقشون. وگرنه ممکنه دچار تناقض بشن
-همین یه کم سخت کرده کار رو. داشتم فکر می کردم موضوعی اش کنم...مثلا هر نامه یه موضوع داشته باشه.

=بی خود نیست که می گن نویسندگی عرق ریزان روحه
-من واقعا قصدم نویسندگی نیست.
=ولی داری می نویسی. میان بر نداره.
-فقط دارم سعی می کنم پراکنده گویی هامو سر و سامون بدم. بی نظمم. ذهنم شلوغه. یک دفه خوابم، بعد بیدار می شم، میریزه بیرون. یعنی به همین شدت. کاغذ قلم دم دستم نباشه، همه اش پریده.

=تکنیک هم مهمه. بهش به عنوان یه سرگرمی نگاه کنی زود خسته می شی.
-نه دلم می خواد واقعاً سرانجام داشته باشه. اما بابا لنگ دراز نمی خوام بنویسم.

=نظم بسیار مهمه. برای نتیجه بخش شدن فعالیت ذهنی. تکنیک نوشتنو یاد بگیر همزمان.
-شاید امسال مجبور بشم برم کلاس. تازه یه مشکل دیگه ام شروع می شه اونوقت. اصلا تو جمع لال می شم. تجربه کار کارگاهی ام واقعاً اسف بار بوده. چون پررو نیستم.

=تکنیک مثل ابزاره. وقتی یاد گرفتی هر جور خواستی می نویسی. با این تفاوت که از حالت غریزی بیرون میاد و هدفمند می شه. نویسندگی نیاز به پررو بودن نداره و همینطور حراف بودن. اونایی که شلوغ می کنن این کاره نیستن
-من الان دو هفته است دارم فیلم و کتاب رو هم زمان با هم می بینم و می خونم. منی که از انگلیسی فراری بودم... الان فرق بین لهجه ها رو می تونم یه کم تشخیص بدم.

=خوبه. ولی کافی نیست. بیشتر از فیلم دیدن کتاب خوندن به کارت میاد. از رمان فراری نباش. مثل یه خواننده معمولی صرفا برای سرگرمی نخون. هر نویسنده ای تکنیک خاص خودشو داره.
- خیلی سخته چون نمی دونم آخرش چی می شه. مثل بچه ای هستم که داره زبان یاد می گیره. تو مرحله تک کلمه ای حرف زدنه. مشکلم تمرکزه

=نترس. بزرگ می شه بچه
-نوع کتاب خوندنم درست نیست. کتاب تو دستم می چرخه. از ته... از وسط...از پایین صفحه...سر و ته
=درستش کن خب. نذار انرژیت به هر طرف دلش خواست بره. افسار لازم داره خلاقیت. مارکز گفته من مثل یه کارمند خودمو 
مجبور می کردم هر روز بشینم پشت ماشین تحریر و بنوسیم. ساعت ها. حتی اگه همه شو روز بعد دور می ریختم
-تاحالا این اتفاق براتون افتاده، دارید به یه کل نگاه می کنید اما جذب یه جزء بشید؟

=زیاد
-من این مشکل رو دارم. تو یک صفحه جذب یک کلمه می شم. بعد دیگه رهام نمی کنه
=باید تمرین نگاه تحلیلی کنی. از کل به جزء. کشف ساختارها... کشف شکل گیری روابط
-چطور؟ نمودار بکشم؟

=نه. اول خودتو مجبور کن رمانو کامل بخونی و بعد ازش یه خلاصه تهیه کنی.
-مثال بزنم براتون

=بزن
-من سه تا ترجمه ای رمان اسکارلت رو خوندم. تو فاصله زمانی های مختلف؛ الان دارم یه ترجمه جدید رو می خونم. دقیقاً جایی که مفهوم آزادی توی رابطه تو داستان نمایان می شه، من با داستان همراه می شم. با جزئیات و کلمات ریز به ریز... اما جاهای دیگه ... بقیه شخصیت ها و فضاها نه. از روشون می پرم. این وحشتناکه. ذهن من داره انتخاب می کنه. نباید اینجوری باشه. بعد تازه می رم فیلم رو ببینم... بازیگرا انگلیسی... لهجه آمریکایی... پایان بندی داستان تو فیلم و کتاب کاملاً متفاوته. حتی به این فکر کردم مترجم تو ترجمه تو داستان دست برده.

=این حالت برای همه خواننده ها پیش میاد. ولی نویسنده وقتی خوندن یک اثر رو شروع می کنه فرض میکنه وارد یک ساختمونی شده که باید همه جاشو بشناسه و کشف کنه. حتی دستشویی متعفن رو. یک راست نمی ره تو پذیرایی بشینه. مقوله تبدیل کتاب به فیلم داستانش کاملا جداست. هیچ فیلمی عین کتاب ساخته نمی شه. نباید مقایسه کرد.
-رفتم سراغ فیلم چون یکی از شخصیت ها رو نمی تونستم تو کتاب دنبال کنم... گمش می کردم.

= منبع اصلی خود کتابه. چون توی فیلمنامه بعضی شخصیت ها پررنگ تر می شن یا بعضی ها کاملا حذف می شن. حتی وقایع و رویدادها
-خودم قبول دارم کتاب خوندم مشکل داره.دقیقاً همینه. انگار توی فیلم برای یک شخصیت داستان نوشته می شه. حالا اینش خیلی مسئله نیست. من مثلا دارم همین کتاب رو می خونم می گم خوب 7-8 تا کاراکتر داره. نمیام همه رو با هم و همراه کتاب پیش ببرم. ناخودآگاه به این سمت می رم که هرکدوم رو جدا جدا دنبال کنم و بعد کنار هم بذارم. باور می کنید 7-8 ساله دارم بلندی های بادگیر رو می خونم؟؟؟

=ببین از روی جنایت و مکافات چند فیلم و سریال ساخته شده ولی کتاب همچنان هویتشو حفظ کرده. اشکال اینه که موقع خوندن غرقش می شی و قضاوت می کنی. می رینی تو تکنیک نویسنده.
-خیلی باحال بود. آره آره... دقیقا همینه

= همونجور که اون نوشته دنبال کن اثر رو. بعد آخر سر دوباره بشین تفکیک کن. تو همزمان با خوندن تحلیل می کنی. اشتباهه. تحلیل مال پروسه بعد خوندنه. اول ببین طرف چیکار کرده و چه جوری حرفشو زده. تا زمانی که نخوای وارد حیطه نوشتن بشی اینطور خوندن اشکالی نداره. الان بحث سر یک پله بالاتر از خواننده صرف بودنه. از ایرانی ها بیشتر بخون
-من از شعار بدم میاد. تو ایرانی ها چیزی که زیاد می بینیم شعاره. شاید هم خودمم همینطوری پر از ادعا و شعار گونه یه جاهایی می نویسم

=قضاوت نکن. فقط بخون. بخصوص قدیمی ها رو. احمد محمود...دولت آبادی...بزرگ علوی...جمالزاده... هدایت... بهبهانی... میر صادقی. باید بخونی...گذشته ادبی سرزمین ما هستن. نون نوشتن از دولت آبادی رو خوندی؟
-نه کلیدرش رو تا جلد سوم خوندم ول کردم

=اینی رو که گقتم از شام شبتم واجب تره. پیداش کن بخون
-باشه. رمان مصیبت بزرگ زندگی منه

=رمان نیست این. درباره نوشتنه
-آهان

=وقتتو نگیرم دیگه
-الان ببینم می تونم سفارش بدم بیارن برام... این حرفو نزنین

=خوش گذشت. تا بعد
پ ن.:

نتیجه منطقی : یاد بگیرم مثل بچه آدم کتاب بخونم نه اینکه تو تکنیک نویسنده بر..م.
نتیجه غیرمنطقی: خیلی خوبه آدم یه دوست کارگردان کم حرف داشته باشه که صداش محشره و هراز چندگاهی حالتو می پرسه. اونم اینجوری.