شنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۹۴

فاصله

روزگارِ بي چرا و چگونه 
يعني
رَدِ پرسه هايِ شبانه يِ من
يعني
طعمِ پريشاني هايِ ناتمامِ تو؛
و هجومِ واژه هايِ آواره اي كه ناگفته مانده اند ...
چه ساده 
در انتهايِ جاده،
اين حجم ِ سكوتِ گلوگير
بهانه يِ تمامِ باران هاي نباريده يِ ما شد؛
و اين پايان بنديِ داستانِ من و تو بود.
به آسمان نگاه كن!
از دور دست، ابرِ خاكستري و سنگيني مي آيد
شايد 
يكي از هزاراني باشد كه برايِ باريدن دليلِ محكمي دارد.
از تو برايم همين مانده
سرگرداني و انتظار
و از من براي تو...
نمي دانم
شايد هيچ؛ 
بي گلايه ساكتم و صبور
و تو
هنوز هم صبحگاه 
به خوابم مي آيي و ميانه يِ تمامِ پريشاني ها و حسرت هايم 
ضرورتِ فاصله را آنگونه كه خود بلدي، برايم تعبير مي كني