سه‌شنبه، فروردین ۰۳، ۱۳۹۵

پسر داييم با زن و پسرش اومده عيد ديدني 
بعد پسرش ميگه بابا بريم ديگه
ميگه باشه يه كم صبر كن بارون بند بياد خيس ميشيم هممون
گفتم بارون خوبه؛ اونم اين بارون.
برگشته به من جلوي زنش مي گه تو هنوزم رمانتيك فكر مي كني؟؟؟
موندم بهش چي بگم. گفتم آره خوب ذهن من رياضي فكر نمي كنه.

راستش الان كه رفتن داشتم فكر مي كردم چي شد ته اين داستان دوخطي، به اين نتيجه رسيدم كه منم دوست نداشتم در قالب يه مرد متاهل جلوي چشم خانمم با لباس عيدام شبيه موش آب كشيده بشم، اما در قالب خودم ترجيح مي دم تا خود صبح زير اين شرشر راه برم؛ كي به كيه؟
تفكيك اينكه چقدرش مربوط به رمانس وجودي آدمه و چقدرش به عقل، در مورد مجردا يا مجرد مونده ها صدق نمي كنه.