دوشنبه، فروردین ۰۲، ۱۳۹۵

بهم گفت: تو خیلی خوبی... میدونی؟؟؟ 
گفتم: تعریف کنی می زنم داغونت می کنما پس حواست باشه داری چی می گی
گفت: الاااااغ مرض ندارم که تعارف تیکه پاره کنم... لعنت به تو. چرا آدمو مجبور می کنی یه چیزایی رو بگه که جزء حرفای مگوئه
عصبانی بودم. 
گفتم: چرندیات تو تمومی نداره. پاشدم و کیفم رو از روی مبل برداشتم. گوشی رو برداشتم و به نگهبان برج گفتم برام آژانس بگیره. 
گفت: حرفم تموم نشد. نذاشتی. همیشه یه حرف ساده با تو تهش میشه یه جنجال بزرگ. لعنتی! 

پوزخند زدم بهش. 

اومد طرفم منو نشوند. نمی دونم شایدم پرتم کرد. 
ادامه داد: تو خیلی خوبی... انقدر که حد نداره. بزرگترین شانس زندگی من بودی. اما اشکال اساسیت اینه که اهل تحمل کردنی. هر اخلاق گند و مزخرف منو به راحتی می پذیری و براش توجیه منطقی داری. اونم چیزایی که خودمم نمی تونم بپذیرمشون... اما توی احمق به راحتی تحمل می کنی. انقدر که آدم روانش از هم می پاشه وقتی به عمقش فکر می کنه...

این گفتگوی چند سال پیش تو همین روزا بود و حالا درست تو همون حس حالا یهو همه اش مثه فیلم تو ذهنم تکرار شد... 

تجربه ها ثابت کردن کنار اومدن اختیار نیست اجباره حتی اگر از ته دل و با رغبت باشه.

پ ن.:
کاش بود؛
کاش بود.