جمعه، اسفند ۲۸، ۱۳۹۴

به خاطر مامان


بچه سال كه بودم، بزرگترين تفريحم اين بود كه يواشكي برم سر وقت كمد مامانم و بين قفسه هاش سرك بكشم و كتاب هاشو زير و رو كنم، ببينم اين دفعه چه چيز جديدي توشون پيدا مي شه؛
از نسلِ بچه هاي آپارتماني نبودم و تا حدي همبازي همسن دور و برم بودند، اما به طور غير ارادي تفريحات و بازي هام با بقيه شون فرق مي كرد و پسرها رو اساساً ترجيح مي دادم. از عروسك بازي بدم ميومد (و عروسك هام عموماً سرنوشت هاي دهشتناكي داشتند)؛ علاقه ي غريبي به بالا رفتن از كابينت ها، چارچوب ديوار ها، نرده پله ها و شاخه هاي درخت ها از خودم نشون مي دادم و بزركتر كه شدم، يكي از يواشكي هام اين بود كه به سختي و تنهايي با دوچرخه از سر بالايي بالا برم و بي ترمز از طرف ديگه بيام پايين يا اينكه ساعت ها تو افتاب ظهر لب هِرّه پشت بوم كنار كبوترها مي نشستم تا بيان به زور ببرتم پايين؛ 
و البته هنوز هم متاسفم كه عمر اين خوشي ها زياد نبود و جاشونو ترس و احتياط فرسايشي ِكنوني گرفته.
كنار همه اين شرارت ها كه بايد به هر وسيله كنترل مي شدند حتي نوازش هاي خاص، واژه ها و صداها، اما، حسابشون از بقيه جذابيت ها جدا بودند...
الان كه فكر مي كنم ، يادم مياد كه كتاب و نوارقصه ها و پازل هاي جور چين و موسيقي هاي يكسري آدم ها و صداهاي خاص تنها اينترتيمنت هاي نشستني بودند كه من بهشون واكنش نشون مي دادم و ذات نا آرامم كنارشون دوام مي آورد.
و شايد هم كشف مامانم بود براي كنترل من. يك جور قوطي بگير و بنشون - در واقع - واسه يك عدد ازاذيل كه هيچيش شبيه دختربچه ها نبود به جز موهاي بلندش ( اونم يك روز با قيچي و در يك فرصت غنيمتي به بادشون داد)

مامان از سر علاقه خودش بين خريدهاي روزانه اش يه سري هم به كتابفروشي علاءالدين تو خيابون تخت طاووس مي زد و هميشه چيزي كنار خريدهاش بود كه با بقيه فرق داشته باشه (دقيقا همون كاري من بعدترها با سرك كشيدن به كتابفروشي هاي بهجت،  وليعصر، كريمخان، لارستان و جلوي دانشگاه تهران مي كردم).

بالاخره وقتي علاقه من كشف شد و زماني كه تازه داشتم خواندن و نوشتن ياد مي گرفتم، يكي از كارهايي كه مامان برام مي كرد، جمله سازي و بازي با واژه ها و ساختن كلاژ بود. روزنامه رو جلوم مي ذاشت و مثلاً مي گفت همه واژه هايي رو كه توشون (س) مي بيني دورشون خط بكش؛ يا مثلاً تازه حرفي رو ياد كرفته بودم و ساعتي رو بين كارهاش مي ذاشت به بريدن واژه هاي تيترهاي بزرگ روزنامه و چسبوندنشون روي مقوا كه تكرارشون كنم؛ جمله سازي هاش هم كه شبيه داستان هاي كوتاه بود. جوري شده بود كه معلمم دفتر مشق شبانه منو مي گرفت و از روي اون به بقيه ديكته مي گفت...

اين روزا كه با خودم و واژه ها و نشانه ها به مشكل برخوردم و از پس درك و بيان هم بر نمي آييم، خيلي وقت ها اين ماجراها رو براي خودم تكرار مي كنم تا يادم نره، زماني كه برام گذاشته شده تا الان اينجا بايستم، ارزش تلاش دوباره و دوباره و دوباره رو داره... حتماً داره.

پ ن.:
قلقلك ذهني ام البته يه چيز ديگه بود كه به نوشتن اون بالايي ختم شد:
اين روزهام تقريباً تمام وقتم به فيلم ديدن و كتاب خوندن مي گذره؛ هرچي و از هر جنسي- بيشتر ادبيات كلاسيك -**بر فرض احتمال، اگر روزي بچه اي داشته باشم، كه مثل خودم كه يواشكي به كمد مامانم شبيخون مي زدم، بره سر كامپيوترم و توش سرك بكشه، چه حالي ميشم ؟؟؟**

قول نمي دم خيلي خونسرد بمونم. 🤔
من اعصاب و خونسردي مامانمو به ارث نبردم.