شنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۹۵

دایناسورانه

مامانم هر چند دقیقه یک بار صدام می کنه؛ مثلاً میگه:
" بیا چایی، بیا شام، بیا میوه... بیا در مورد فلان چیز نظر بده ... فلان تابلو رو کجا بزنیم... "
گاهی وقتا هم که حرصش می گیره می گه:
"مُردی بدبخت بسکه پای اون کامپیوتر نشستی...اَه"

همه این ماجراها در طول روز ادامه داره
بارها و بارها به شکل های مختلف
بعد که مثلاً دارم بر می گردم تو اتاقم با دلخوری و از سر ناچاری می گه: "آره خو... برو... تو که اصن با ما نمی جوشی..." یا چیزی بدتر از این که نمی شه گفت ...

امروز صبح تو بارون با هم رفتیم خرید ... پیاده روی... سبزی خریدیم با یک عالم چوکولات... حالش خوب بود.

سر میز شام به شوخی داشت می گفت: "سیروس مقدم بهمون می خنده ومی گه دیدین یه سال پایتخت نساختم، حوصله همتون سر رفته و افسردگی گرفتین؟؟؟ ایرج طهماسب هم همینطور"
گفتم: "حیف پول که صرف ساختن برنامه های آدمایی مثل ورزی و مقدم می شه. من که خودمو خلاص کردم و راحت..."
همینطوری جدی نگام می کنه.

می گم: "مامان جانم تو همین یه هفته سه تا رمان خوندم و پنج تا فیلم دیدم و سه تا هم سریال... موقعی که شما دارین این تلویزیون رو می بینین، ترجیح می دم برگردم تو پستوم کارتون ببینم".
می گه: "چرا اونوقت؟؟؟"
گفتم: "باور نمی کنی دارم مثلاً باگزبانی می بینم، بعد وقت اون همه شلوغ بازی و خرابکاری یهو یه دیالوگی از دهنش در میاد، که زمینو گاز می گیرم و تا یه هفته دور خودم می پیچم که واییییی این چی گفت؟؟؟!!!! اونوقت انتظار داری بشینم پای تلویزیون خودمون فحش های بزرگ آقا به شهرزاد و دامادشو ببینم و دل بالایی نیارم؟؟؟"

هیچی دیگه سکوت کرد.

پ ن.:
1)
از تبعات ماجرا خبر ندارم. فقط امیدوارم یک قدم فرهنگی برداشته باشم برای تیلیت نشدن مغزهای آیندگان.
2)
خودمونیم ها. فی الواقع دیگه آیندگانی نمونده. دایناسورانی هستیم در حال انقراض و شاید کمی امیدوار واسه خالی نبودن عریضه.