سه‌شنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۹۴

اتفاق

گاهی برایش می نوشتم:
این چه قرابتِ عجیبی است که تو با جاده داری؟
پس منِ گمشده در ازدحامِ این همه آهنِ مشبک چه؟؟؟
میان این راه های بی پایان
در میانه ی سکوتِ سنگینِ کویر
آیا جایی هست که به آغاز بینجامد؟
و او می خندید و می گفت:
تو.

این روزها
به دشواری و از روی بی حوصلگی می گذرند.
شبیه یک خط صاف که تمام رسالتش از بودن، گذشتن از میانه ی دو نقطه است.

حالا
از میان تمام آن واژگان اندک و گله های گاه به گاه
هنوز هم شب هایِ تارِ بی سر انجامند که می رقصند.
هنوز هم فاصله
تنها معنیِ مشهودِ روحی است
که به دنبال پرواز پرید.

این روزها به خوبی دریافته ام
دلی که دل به دلِ جاده بود، تنهایی اش را تنها جاده می فهمید؛
و کویر
یگانه آغوشِ پذیرایِ خستگی هایش شد.
و من
از سر یک اتفاق
لبریز از رد پا و نشانه ها
سرگردان معانی شده ام
و شب ها تا صبح می بارند.