پنجشنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۹۵

داستان خیالی

امروز دوبار از کرمان به گوشیم زنگ زدن.
گوشیم سایلنت بود و داشتم تماشاش می کردم وقتی زنگ می خورد.
دوست داشتم جرات می کردم و دستم رو می بردم روی تاچ و جواب می دادم و تو پشت خط بودی.
اما من جواب ندادم و اونم دیگه زنگ نزد.
مسخره است نه؟؟؟
اینکه هنوز هم امیدوارم همه این داستانای چند ماه پیش، مثل داستانای تو فیلم های پلیسی - جنایی باشه و وقتی دارم بین گریه ها و فریاد هام خودمو جمع و جور می کنم، که بفهمم چه اتفاقی افتاده، تو با همون خنده های همیشگی بهم بگی مصلحت این بوده که تو فکر کنی من زنده نیستم. اما حالا می بینی که زنده ام و سالمم و دارم بر می گردم پیشت.
خیلی خیال بافم نه؟؟؟
دیوانه حتی؟؟؟
اسمشو هر چی می خوای بذار.
اما واقعاً دلم می خواست این اتفاق بیفته و تو باشی
هر جوری که خودت می خواستی 
فقط باشی