چهارشنبه، فروردین ۱۱، ۱۳۹۵

یک نظر کاملاً غیر ناسیونالیستی

ايران رو دوست دارم.
خيلي 
خيلي

زماني اينو فهميدم كه موقعيتشو داشتم كه به هواي يك تجربه تازه – اما بی سر و ته و نامعلوم- ازش جدا بشم.  درست همون زماني كه موج رفتن ها شروع شده بود.

يادم هست، حتي سر طرز تفكرم با خيلي ها -يي كه با قهر رفتند و دوباره برگشتند طرفم - جر و بحث هم مي كردم. به یکیشون حتی گفتم، تو اینجا هیچی نشدی، اونورم نمی شی.
اما اسمش روشه: "جر و بحث" و فایده ای نداره جز سر درد.
یادمه، اون موقع هركسي هم براي خودش بهانه و دليل محكمي داشت؛ 

الان خيلي هاشونو که نگاه مي كنم، از پشت عكس هاي با شلوار كوتاه و لميدن های كنار درياهاشون تنهايي هاشونو می تونم ببینم.  لازم نیست که حرفی بینمون رد و بدل بشه.
اینم بگم: بعضی هاشونم، درست و با فکر رفتند و باید که می رفتند.

"خوش باشن. اميدوارم دنيا اونجوري بشه كه اونا مي خوان".
توجيحي كه در واقع خودمو باهاش آروم كردم که دیگه دنبال جواب سوال نگردم؛
با این حال، هيچوقت – هيچوقت - نفهميدم كه اگر هدف (نه برای همه اما برای همون خیلی هایی که می شناختم) "رفتن" بود، آيا بايد حتماً به دروغ آلوده می شد ؟؟؟

همون موقع هم از خودم مي پرسيدم :
واقعاً چندتاشون، جونشون در خطر بود؟؟؟
چندتاشون برای فرار از حرف مردم رفتند؟؟؟
چندتاشون دلايلشونو راست و صادقانه گفتند و مهاجرت كردند؟؟؟
چند تاشون تو بازي ازدواج هاي بدون عشق و معامله اي نيفتادند؟؟؟

بعد تر هم كه دوباره و دوباره پيشنهاد شد كه به رفتن فكر كنم، فكر كردم؛ جدی تر حتی.

ايندفعه با اين ديد: 
"من اينجا به دنيا اومدم، بزرگ شدم، درس خوندم، تو بهترين دانشگاهش با تمام كمبودها يكي از بهترين ها بودم و الان تو كارم يكي از بهترين هام؛ دليل من واسه رفتن چيه؟؟؟"

پ ن.: 
ایران اگر دل تو را شکستند 
تو را به بند کینه بستند
چه عاشقانه بی نشانی 
که پای درد تو نشستند 

الان داشتم شعر ايران افشين يداللهي رو مي خوندم به اين فكر مي كردم: 
"رفتن دليل نمي خواد. اين موندنه كه دليل مي خواد"