یکشنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۹۵

نامه دوم

= نمی دونم چرا اینا رو برای تو می نویسم. شاید چون نمی شناسمت، حرف زدن باهات برام راحت تره. تو نسبت به من - هرچی که هستم و هرچی که نیستم - قضاوت و ذهنیتی نداری و آدم می تونه بی واسطه و هراس هر چه که تو ذهنش می گذره، بی مقدمه چینی بیان کنه و نگران هم نباشه که بعدش چی میشه.
هیچ می دونی، فردا تولدمه؟ می شم هفتاد ساله. باورت میشه که من هفتاد سالمه؟... خودمم باورم نمی شه. به آلبوم عکس هام که نگاه می کنم، شادابی و هیجانی رو می بینم که از چشم های صاحب عکس بیرون می زنه... کسی که در تمام زندگیش یک لحظه آروم و قرار نداشته و شیطنت و هیجان جزء جدا ناشدنی و حقیقی از زندگیش بوده. اما درست همین امروز که دارم به فردام فکر می کنم، یه جور خاصی شدم. قلب و ذهن من قلب و ذهن یک آدم هفتاد ساله نیست. من هنوزم عاشقم و عشق رو بلدم، هنوز مثل یک اسب وحشی و آزادم. حالا نمی دونم یکدفعه چی شده که این احساس عجیب به من دست داده ... فکر می کنم تماشای این عکس ها چهره دیگه ای از خودم رو به من نشون داده... من هنوزم صبح ها که از خواب بیدار می شم، اولین کاری که می کنم، برنامه روزانه ام رو با مدیر برنامه هام چک می کنم و کلی فکر و برنامه جدید از توی همین صحبت های چند دقیقه ای در میاد. بعد می رم یک ساعت می دوم و بعد یک صبحانه مفصل و بعد روز کاریمو شروع می کنم. روزی پر از نامه، جلسه، نقد، کتاب ... اما امروز - همین الان - که دم غروبه و من کنار پنجره شیشه ای قدی که رو به جنگل و برکه آبی پر از غازهای وحشی و پر جنب و جوش باز میشه، نشستم و تو تعطیلات یک هفته ایم دارم طرح یک داستان تازه رو که دوست نویسنده ام برام فرستاده، می خونم، به این فکر می کنم این عکس ها خیلی بی رحم تر از اونی هستند که به نظر میان. من خیلی از این شخصیت هایی رو که تو این عکس ها می بینم زندگی کردم، اما اینی رو که الان هستم بین اونها پیدا نمی کنم. به نظرت این یه کم ترسناک نیست؟

- می دونی وقتی داشتم نوشته ات رو می خوندم، نمی دونم چرا این فکر از ذهنم گذشت که "آدم ها با اولین نگفتن ها از هم دور می شن". واقعاً همینطوری ها!!! تو چیز دیگه ای گفتی اما من داشتم به چیز دیگه ای فکر کردم. منم قبل از خوندن نامه تو یک بوم سفید 2 در 2 گذاشته بودم جلوم داشتم فکر می کردم، چی میشه روش کشید.
بعد دیدم امروز اصلاً روز نقاشی نیست. طرح ذهنی ام بیرون نمیاد. بعد اومدم رو زمین خالی کنار قوطی ها و تیوپ های رنگ دراز کشیدم و چشمامو بستم که کمی بخوابم. وسط این چرت زدن اجباری، یک دفعه یک سوال یا یک فکر -اسمش می تونه هر چی باشه- به ذهنم رسید... 
فکر کردم، "آیا سن آدمه كه بالا مي ره و تفكراتش تغيير مي‌كنه و از اون حالت راديكال گذشته خارج مي شه يا اينكه خاصيت گذر زمانه كه يه موقع‌هايي مشت و مال هاي اساسی بهش ميده؟"
به هر حال يه اتفاقي درون آدم مي افته كه ديد آدم نسبت به زندگي و مسائل اون تغيير كنه. كه دنیا رو يه جور ديگه ببينه و يه جور ديگه در موردش فكر كنه. اون چيزايي رو كه براي خودش خط قرمز كرده بوده، بشكنه، روي يه چيزايي كه براش عادي و بديهي بوده يه خط پررنگ بكشه و دقيقا تو جبهه مقابلي قرار بگيره كه چند سال قبلش توش ايستاده بوده و پرچمشو محكم كوبونده بوده بالاي تپه اش. می دونی ... تو زندگی مي رسه يه موقع هايي كه آدم گاهي دلش براي چند سال پيش خودش تنگ بشه؛ همون وقتايي كه سر يه موضوع ساده با سر مي رفته تو ديوار كه حرفشو اثبات كنه و بگه "حق منم". یا زمین و زمان رو به هم بدوزه تا اون چیزی رو که می خواسته به واقعیت تبدیل کنه. اما همون آدم - همون آدم - ممكنه به هر دليلي ، تو یک لحظه مکث کنه حتی محافظه كار بشه. اونوقت دیگه به راحتي اون چيزي رو كه فكر يا احساس مي كنه به زبون نمياره. كلي بالا و پايينش مي كنه و تو لفاف واژه ها مي‌پيچونتش. انقدر كه گاهي خودش هم به سختي به ياد مياره اصل موضوعي كه اين همه سرش خودشو پيله-پيچ كرده بوه، چي‌ بوده. وقتي آدم خودشه و خودش، شايد اين شيوه ارتباطي زياد به چشم نياد. درك نشه. تو اين حالت اصن زخمي نيست...دردي نيست. آدم هميشه يه توجيه سرراست براي رفتار خودش با خودش داره. اما تو يك رابطه آدم وقتي با سكوت طرف مقابلش مواجه مي‌شه، در وهله اول سر در گمه. چون تو ضمير خودآگاه و ناخودآگاهش مطمئنه كه ديالوگ ركن اصلي يه رابطه است. به خودش ميگه حالا كه ديگه گفتني نيست، پس لابد اصن رابطه اي نيست. با اولین پنهان کردن‌ها، درست وقتی كه جواب‌ها تک‌کلمه‌ای می‌شن، داستان جديدي آغاز ميشه، داستاني كه اغلب پايان خوشي نداره. آدمی که پنهان می‌کنه، حتما دليلي داره، اما آدمی که از اون چيزي رو پنهان مي كنن، بي دليل شکاک می‌شه. بعد شروع مي كنه به شخم زدن...هر چيزي رو كه دم دستشه زير رو رو مي كنه. بي هدف...بي نتيجه. آخرش تو حالتي كه پاشو با خيش گاوآهنش قلم كرده، به گمان های خودش حکم می‌ده و خودشم ميشه ميرغضب و حكمشو اجرا مي كنه. کم کم که مي گذره پنهان کردن ها میشن دروغ. اين موقع است كه ديگه آدم ها از دست می‌رن؛ رابطه‌ها از دست می‌رن؛ به همین سادگی با این نگفتن ها. 
حالا این سوال برام پیش اومده، "اگه آدم تو رابطه با خودش به مشکل بربخوره باید چی کار کنه"؟؟؟ 
همون آدمی که باور داشته "ديالوگ ركن اصلي يه رابطه است" ... همون... اگه نتونه با خودش حرف بزنه، چه اتفاقی میفته؟؟؟

#نامه-ها