سه‌شنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۹

بي بهانه مي نويسم
و اين دردناك ترين تقلاي عالم است

سيد* جايي مي گويد:

يعني جواب آن همه علاقه آيا
همين تو دور و
من دور و
گريه‌هامان بي گفتگو...؟!

واقعا اين
تمام آن چيزي بود كه گذشت؟
اين حال آني نبود كه من مي‌خواستم و هست
من آني نبودم كه حال بخواهد و هستم.
نه اشكي مي آيد و نه بغضي مي شكند.
خسته ام به اندازه تمام نبودن هايم
خسته ام به اندازه تمام نشدن هايم
خسته ام به اندازه تمام نخواستن هايم؛
در جاري اين همه سال و ماه،
خسته ام از خودم
از خودم
به خاطر چيزي كه نبودم.

 حالا ديگر هركسي يك "دوستت دارم" ساده كه مي گويد
بي اختيار از سوي ديگر مي روم
فرقي نمي كند كجا؛
فقط راهي را مي بينم كه بايد رفت
شايد هرچه پنهان تر...هرچه پنهان تر.
يك جاده روبه رويم هست
گاهي با كوه
گاهي بي كوه
گاهي سبز
گاهي خشك
هواي رفتن دارم، هر كجا كه باشد؛
هر جايي غير از اينجا.

اين روزها انقدر دلم تنگ است كه ديگر
جايي براي حتي يك ذره نور نمي گذارم
خودم روزنه را مي بندم.
كسي چه مي داند؟
شايد اگر فردا بيايد
همين شيشه ترك خورده اينبار با كوچكترين نوازش فرو ريزد
كسي چه مي داند؟
كسي
چه مي داند؟

تمام درد من اين است:
من صداي شكستن را مي دانم

*سيد علي صالحي