سه‌شنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۹

آدم ها گاهي موجودات عجيبي مي شن.
آدم ها گاهی منتظر یک اشاره ان، تا با سر بدون.
آدم ها گاهی منتظر یک "نه" شنیدنن.
آدم ها گاهی منتظر یک "بمان" گفتنن.
آدم ها گاهي منتظر يك نگاه هستن.
گاهي هم با همون يه نگاه سير مي شن و تا عرش مي رن.
بعضي وقت ها از رد نگاهشون خيلي چيزها رو مي توني بفهمي. اين نگاه خيلي حرف ها داره كه تو خودش ريخته و منتظر يه نيشتره تا بريزه بيرون. اين نگاه پستی و بلندی‌های روح رو از بره. نقاط شکننده قلبت رو شناسایی كرده و بزرگي هاي طلايي روح رو مي‌پرسته، با ضعف هاش هم كنار مياد.  اين نگاه با تو مثل يه آبگينه قيمتي رفتار مي كنه كه نبايد بشكني.  گاهی زمین و زمان رو به هم ميدوزه، برق مي زنه، از تو دزديده مي‌شه، غمگين مي‌شه، شرمگين ميشه، كه مبادا سكوت تو بشكنه؛ گاهی از دور تو رو می پاد تا تا ترك برنداري. گاهی از ترسها و نگرانی‌هاش نمی گه تا تونگران نشي، هروقت تو خواستي، خواسته و هر وقت تو پاسخ دادي ، پاسخ داده؛ گاهي گرمِ گرم  كنارت بوده و گاهي مشفقانه و صبور در امتداد دلت دور شده . اين نگاه هروقت به تو ميافته با مراعات همه اینها با تو روزگار می گذرونه. از دور سنگيني‌اش رو حس مي كني و از نزديك توسياهي و بزرگيش گم مي‌شي.

اينه كه بيشتر وقتا فقط يه نگاه  آدم رو بد عادت مي كنه. انقدر كه تا مدت ها با فكرش هم به لرزه مي‌افتي چه برسه به اينكه هدفش بشي.

تلخي اين روزگار اينجاست كه بخواي و بدوني كه خواسته شدي و نشه كه بشه.