چهارشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۹

چرا بعضي موقع ها يه چيزايي رو نمي فهمم؟ انقدر عصبانيم كه فقط براي فرار ازش مي تونم اميدوار باشم كه چند ساعتي بتونم بخوابم.

امروز اينو نمي فهمم كه چرا بايد آدم از خودش چهره اي رو بسازه كه نيست و چرا هيچوقت از اون چيزي كه هست راضي نمي‌شه. مگه مي خواد كجا رو بگيره؟ چي مي‌خواد از جون اين زندگي كوفتي كه ولش نمي‌كنه و دو دستي چسبيده بهش؟ امروز يه چيزي تو گلوم گير كرده و داره راه نفسم رو مي‌بنده. مي‌دونم چيه و نمي‌دونم چيه.
درد امروز من اينه كه همه ما يه جوري خر در گل مناسبات بشري شديم و اصول اوليه انساني رو فراموش كرديم. خودمم يكي از اين همه؛ اول همه به خودم دارم مي گم كه اينهمه ازش شاكيم.

گاهي آدم يه كارايي مي كنه كه وقتي مي‌ره تو آيينه خودشو نگاه مي‌كنه، فقط حالت تهوعي هست كه به سراغش مي‌اد؛ از اون چيزي كه هست و راضي نيست و از اون چيزي كه نيست و بايد باشه.گاهي هم  در زنده گیش به خاطر بعضی چيزها به بعضی چيزها گند می زنه. بعد فکر می کنه اون چيزها ارزشش را داشته يا نه. بعد ياد می گيره که قبل اش فکر کنه، نه بعدش.

امشب بدجوري حالم از خودم بهم مي‌خوره.