سه‌شنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۹

سخن عشق تو بی آنکه بر آید به زبانم
رنگ رخساره خبر می دهد از حال نهانم
گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم
باز گویم که عیانست چه حاجت به بیانم
هیچم از دنيي و عقبی نبرد گـــوشه خاطر
 که به دیدار تو شغلست فراغ از دو جهانم
گر چنان است که روزی من مسکین گدارا
به در غیر ببینی ز در خویش برانم
من در اندیشه آنم که روان بر تو فشانم
نه در اندیشه که خود را زکمندت برهانم
گر تو شیریـن زمانی نظری نیز به من کن
که به دیوانگی از عشق تو فرهاد زمانم
نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت
دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم
من همان روز بگفتم که طریق تو گرفـتم
که به جانان نرسم تا نرسد کار به جانم
درم از دیده چکانست به یاد لب لعلت
نگهی باز به من کن که بسی در بچکانم
سخن از نیمه بریدم که نگه کردم و دیدم
 که به پایان رسدم عمر به پایان نرسانم

با صداي محمدرضا و همايون شجريان
با صداي محمدرضا و مژگان شجريان