سه‌شنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۸۹

گَه گيجه دموكراتيك*

توي مملكتي كه آدم ها شدن ملغمه‌اي از رفتارهاي بشري وارداتي و غير وارداتي، شيوه هاي تفكري بومي وغير بومي كه روشنفكري فئودال‌زده از سر تا پاي مردمش مي‌باره...مردمي كه مي‌دونن چي نمي‌خوان ولي نميدونن چي مي‌خوان... توي جامعه‌اي كه كم كم ارزش ها ضد ارزش فهميده مي‌شن و دوستانه‌ترين و مشفقانه‌ترين حرف ها مي‌شن شريرانه‌ترين و بدخواهانه‌ترين...توي جامعه‌اي كه شيوه حكومتي دموكراسي رو بعد از سير يه دوره فشار و بدون سنجش امادگي مردمش به جاي سيستم ديكتاتوري قبلي جايگزين مي كنن، آدم اگر آدم مونده باشه و اگر به بديهي و طبيعي بودن چنين شرايطي در دوران گذار و تحول يك تمدن تحت تاثير عوامل مختلف (كه بايد طي بشه) اعتقاد داشته باشه، و اگه يه كم تيزبين و حساس باشه و حوادث دور رو برش رو پيگيري و تحليل كنه،  حس كسي رو پيدا مي كنه كه نخواسته سوار چرخ و فلك بشه و به زور سوارش كردن.

اين آدم توي آرام ترين لحظاتش، وقتي كه يه كم از حالت تهوعش گذشت و به دل درد بعدش با لذت رضايت مي‌ده، به مسيري فكر مي كنه كه تا الان طي كرده، اون وقته كه اين مجموعه از جملات ساده رو به خاطر مي‌اره كه در طول زمان از زبان كسايي شنيده، كه دور و برش بودن و هستن ...بعد اونا رومثل پازل  كنار هم مي‌چينه:

...
-تو چه مي فهمي حق يعني چي...
-تو اصلاً حقي نداري...
-حق تو مال ماست...
-توكاري رو مي كني كه ما ميگيم... وگر نه...
- ...
-ما اومديم كه احقاق حق كنيم...
-كار رو بسپريد به ما، ما حقتون رو مي گيريم...
-ما از حق شما دفاع مي كنيم...
-...
-ما حق خودمون و شما رو پس گرفتيم.
-...
-حق ما هم مثل حق شما مهمه...
-به نظرت حق با ماست نه؟
-بيا راي بده كه حق با ماست.
-مي دونم ته ذهنت حق باماست.
-من مطمئنم كه تو حق رو به ما مي‌دي.
-برو تو دنيا بگرد، ولي اخرش وقتي اومدي اينجا، حق رو به ما بده.
-ما مي فهميم كه چي براي شما بهتره.
-تو بايد حق خودت رو هم به ما بدي.
-توكاري رو مي كني كه ما مي‌گيم... وگر نه...
-تو چاره اي نداري كه حقت رو به ما بدي، وگر نه...
-حق تو مال ماست...
-تو اصلا حقي نداري...
-تو چه مي فهمي حق يعني چي...

تاريخ رو كه نگاه مي كنه، نه فقط تو كشور خودش بلكه توي فرهنگ ها و تمدن هاي اونطرف و اين طرفش چنين جملاتي رو بسيار مي بينه. درست عين يه بيماري مسري ...عين يه ويروس آنفولانزا كه دائم جهش پيدا مي كنه، اما همه بودنش رو پذيرفتن. اونوقته كه دود از كله‌اش بلند مي شه. توي چنين جامعه اي با چنين مسيري كه طي كرده و هنوز هم وضعيتش ثابت نشده، ديگه نمي‌شه گفت چي خوبه و چي بده؛ نمي‌شه گفت از چي بايد گذشت و به چي بايد رسيد. آدم‌ها اصلا خودشون رو گم مي‌كنن. همه صبر مي كنن، ببينن داره چي مي‌شه. توي چنين وضعي  (اوني كه يه كم بيشتر از بقيه مي‌فهمه و يه كم هم حواسش جمع باشه) به جايي مي رسه، كه هر لحظه‌اش تو اين فكره كه چه بكنه كه نبازه يا كمتر ببازه.

اين موقعيتِ وسط زمين و هوا يه چيز رو خوب ياد آدم ها مي‌ده: "سياسي كاري (بازي) رو".

چند وقت پيش يه نفر (البته نه خيلي) دوستانه بهم گفت: تودنياي سياست اين دستور سه كلمه‌اي خيلي مهمه... "ردي بجا نذار"!
بعد موقعيتي رو تعريف كرد كه تامل برانگيزه. توي بحثي اين سوال و جواب رد و بدل شده بود:
سوال
من تاريخ رو دوست دارم و اونو دنبال مي كنم...وقتي اينهمه رد ازخودتون توي تاريخ به جا مي‌ذارين كه ميشه -به راحتي- اونا رو از تو حرف‌هاتون بيرون كشيد، من چطور مي‌تونم اينا رو نبينم و زندگي طبيعي و آروم خودم رو طي كنم؟
جواب
چيزي براي ديدن وجود نداره. خواب ديدي...تازه...اگر هم وجود داشته باشه،ما هستيم كه ببينيم. تو لازم نيست كاري بكني، كاري رو بكن كه ما بهت مي‌گيم. ديگه هم تاريخ نخون.

بهش حق مي‌دم، شوكه بشه از چيزي كه شنيده. اين طرز تفكر هيچ پاسخي جز سكوت نداره.به خصوص وقتي لحن جملات خصمانه باشه. خصمانه اونم وقتي كه محيط بحث يه محيط علميه.  ولي به هر حال به اين معني نيست كه زندگي و روح آدم فلج بشه، چون شرايط زندگي به اون اجازه اوج گرفتن نمي‌ده.

پ ن:
1- حالم از سياست به هم مي خوره. به خصوص وقتي به زور مي‌خوان جاي آدم فكر كنن و تعريف جديدي از بد و خوب جلوي آدم بذارن؛  وقتي كه  مي‌خوان آدم رو به زور توي يه قالبي بچپونن كه مال اون نيستف اصلا براش ساخته نشده.
2- مفاهيم دهن پر كن حقيقت، عدالت وآزادي پوششي هستند كه بعضي آدم ها  براي اينكه از زير بار دفاع از درونيات، افكار و نيات واقعي‌شون در بِرَن، اونا رو ساختن وهيچ كاربرد ديگه اي ندارن. درد اينجاست كه تا آدم بياد اينو بفهمه، كلي از عمرش تلف شده رفته پي كارش. صداي بلندگويي كه دست اين دسته موجودات هست، انقدر بلند و گوشخراش هست كه اغلب  يه نكته مهم فراموش ميشه؛ اينكه: اهميت يك پديده در نوع نگاه آدم به اون هست، نه در تفسيري كه از اون پديده داده مي‌شه.
3-به‌شخصه دلم نمي خواد شطرنج بازي كنم. تخته نرد رو ترجيح مي دم حداقل مي دونم روزي كه بزرگمهر اين بازي رو به هندي‌ها ارائه كرد، هدفش مغلوب كردن طرف مقابلش نبود. يه كمش رو-كم كردن بود... ولي، هدفش، يادآوري چيزهايي بود كه از بس بديهي‌ بودن تو زندگي، يادشون رفته بود، چيزايي كه آدم‌ها داشتن و نمي ديدن.
توي اين زندگي كوفتي بد نيست يه موقع‌هايي "خودمون" يه چيزايي رو حس كنيم كه فراموششون كرديم...كه يادمون بياد، به قيمت آدم بزرگ شدن، حق نداريم ‌قلب‌هامون و خواسته هامون رو پنهان كنيم يا قلبها و خواسته‌هاي ديگري رو جايگزين مال خودمون بكنيم.

*اين فقط پاسخي هست به سوالي كه در پست قبلي مطرح شده است. نويسنده نه طرفدار جناحي است و نه اصولا تفكر سياسي دارد.