شنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۹

سخته كه آدم دلش براي چيزي يا كسي تنگ يشه، اما اون چيز يا اون كس ديگه نباشه و خودت هم بدوني كه "نبايد" يعني چي. بعد وقتي نمي‌خواي بفهمي كه  "نبايد" يعني چي، مفهومش تق بخوره تو صورتت. اينه كه سختش مي‌كنه برات. اينه كه رو قلبت سنگيني مي كنه.
از مفهوم "نبايد" گذشته، اينكه درك كني تو داري تاوان يك برداشت غلط ذهني رو پس مي‌دي، بيشتر از پا درت مي‌اره. خودت هم خوب مي‌دوني كه به غير از خودت هيچكس توي اين دادگاه نيست. خودت هم قاضي هستي، هم دادستان، هم وكيل هم متهم.
يه جايي خوندم كه وقتي مي‌گيم "خسته ايم" يعني اينكه مخلوطي از تنهايي، ترس و خشم رو با هم اساس مي‌كنيم و اين خستگي هيولاي بدي از ادم مي‌سازه. يه مجسمه يخي كه فقط محدوده وظايف خودش رو مي‌دونه و نه اون چيزي رو كه دلش مي‌خواد و نه اون مسيري رو كه دلش مي‌خواد توش بپره.

شايد يه روز اگه بخوام توصيفي از امروز خودم بكنم، اين تيتر رو براي خودم بذارم:

هموني كه ديگه حوصله دعوا هم نداشت

پ ن: نه با كسي بحث كن نه از كسي انتقاد كن. هر كي هرچي گفت بگو حق با شماست و خودت را خلاص كن. آدم ها عقيده ات را كه مي‌پرسند، نظرت را نمي‌خواهند. مي‌خواهند با عقيده خودشان موافقت كني. بحث كردن با آدم ها بي فايده است.