آدم هاي غريبي شديم.
آدم هايي با تمام خصوصيات موجودي به نام آدميزاد. خوبهاشو انداخيتم يه گوشه و چسبيديم به بدهاش. تا دلمون هم مي خواد براش استدلال تراشيديم كه از خوب بودن چه خيري ديدم كه حالا بخوايم سعي كنيم براش. حواسمون نيست كه كمكم داريم خصوصيات هولناكي پيدا مي كنيم و بدتر از اون داريم توشون وول ميخوريم و هرچي بيشتر دست و پا ميزنيم، بيشتر غرق ميشيم. شديم يه مشت آدم خاكستريِ در رفت و آمد كه رفت و آمد اخلاقي مون رو با نيازهامون تنظيم كرديم. به ندرت پيش مياد كاري رو فقط براي اين انجام بديم كه دوستش داريم. كه دلمون ميخواد، كه حس خوبي بهمون ميده... اگه همه اينها هم برامون فراهم بشه، انقدر بدبين ميشيم و انقدر بهش گير ميديم كه به گند مي كشيمش.
روابطمون هم عجيب و غريب شده. يه روز با اين يه روز با اون. بخوايمش بايد باشه و نخوايمش بايد بره. حد وسطي هم نداره. جالب تر از اون شيوه كشفياتمون از طرفمونه؛ به جاي اينكه مثل باستانشناسها با ظرافت و حوصله رفتار كنيم، شبيه كشورگشايان نابغهاي مثل كريستف كلمب عمل مي كنيم. اونوقت وقتي هم كه به جاي هند سر از امريكا در مياريم تنها هنرمون اينه كه دست به قتل و غارت بزنيم، چرا كه ما فاتحان بزرگيم و نبايد چهره نقاب زدمون آشكار بشه.
چه ميدونم واالله...
بعضي موقع ها فكر مي كنم، شاید اگر تو روابطمون چیزی از هم ندونیم، رابطههامون بیشتر طول ميكشه. يعني اينكه اصلا كاري نداشته باشيم كه اين آدم جديد چي هست، كي هست، تو چه خانواده اي بزرگ شده، پدر و مادر داره يا نه از زير بته به عمل اومده. چي دوست داره يا از چي بدش مياد. فكر ميكنم، عیبمون اینه که از همون اول ِ بعد از سلام (تازه اگه سلامي در كار باشه)، میخوایم از همهچیز هم سر در بیاريم و بدتر اون با دادهها و گرفته هاي مزخرفمون "نظر ِ کلی"مون را درباره طرف مقابلمون بگيم.
بعضي موقع ها فكر مي كنم، شاید اگر تو روابطمون چیزی از هم ندونیم، رابطههامون بیشتر طول ميكشه. يعني اينكه اصلا كاري نداشته باشيم كه اين آدم جديد چي هست، كي هست، تو چه خانواده اي بزرگ شده، پدر و مادر داره يا نه از زير بته به عمل اومده. چي دوست داره يا از چي بدش مياد. فكر ميكنم، عیبمون اینه که از همون اول ِ بعد از سلام (تازه اگه سلامي در كار باشه)، میخوایم از همهچیز هم سر در بیاريم و بدتر اون با دادهها و گرفته هاي مزخرفمون "نظر ِ کلی"مون را درباره طرف مقابلمون بگيم.
غافليم هممون به خدا.
بابا جان... رابطه برای ادامه داشتن، به سؤال احتياج داره، به ابهام، به تعلیق، به ايجاز، به نگاه... به نگاه... به نگاه... به سكوت، به دونستن چیزایی که تا همین دیروز نمیدونستیم، به فهميدن اينكه چي شادممون ميكنه و چي يه عالم غم رو ميريزه تودلمون.
رابطه برای زنده ماندن به چیزایی احتياج داره که نمیشه همه شو یه جا، با يه چيزي مثل سرنگ به خوردش داد. رابطه براي زنده مونده به "آدم بودن" احتياج داره. و به پذيرفتن اين نكته ظريف كه طرف مقابلمون يه شيء نيست، يه ادمه.
بابا جان... رابطه برای ادامه داشتن، به سؤال احتياج داره، به ابهام، به تعلیق، به ايجاز، به نگاه... به نگاه... به نگاه... به سكوت، به دونستن چیزایی که تا همین دیروز نمیدونستیم، به فهميدن اينكه چي شادممون ميكنه و چي يه عالم غم رو ميريزه تودلمون.
رابطه برای زنده ماندن به چیزایی احتياج داره که نمیشه همه شو یه جا، با يه چيزي مثل سرنگ به خوردش داد. رابطه براي زنده مونده به "آدم بودن" احتياج داره. و به پذيرفتن اين نكته ظريف كه طرف مقابلمون يه شيء نيست، يه ادمه.
توي اين آدمي كه روبروي ما قرار گرفته ، باید همیشه چیزی باشه که بوش بکشیم و آروم آروم کشفش کنیم، باید حدسش بزنیم و بتونيم بفهمیم اشتباه میکردیم دربارهاش يا به خودمن بباليم كه درست شناختيمش، يا اگه چيزي ازش ميخوايم، به اونم حق بديم كه اون خواسته رو بخواد يا حتي نخواد. بايد... باید همیشه يه چیزی داشته باشیم -نه چندان پیچیده- که رو کنیمش و و خودمون واونو سر ذوق بياريم.
ممكن هم هست كه اولش فكر كنيم كه اصلاً آدم جالبی نیستیم و تو زندگی كپك زده مون همه چي پيدا ميشه به جز ظرافت و لوندي (چه مردانه و چه زنانه) بعدش باز طبيعي هست كه به وحشت بيفتيم كه چيزي برای شگفتزده کردنش نداریم و احساس كنيم كه بلد نیستیم حرف بزنیم یا به خودمون بگيم "وای خدای من چقدر خنگ و حال بهم زنم" اما زمان ... نياز به زمان هست كه نتيجه بگيريم. به قول يه بنده خدايي به جاي بلعيدن بايد مزمزه كرد... درد اينجاست كه تو اين زمونه غريب ما هيچكس حال چشيدن نداره...فقط مي خواد گرسنگيش رو برطرف كنه. فرقي هم نميكنه با چي يا با كي.
اينه كه ميگم آدم هاي غريبي شديم.
شديم موجوداتي كه خواستمونو مي كوبيم تو صورت طرف، بعدشم، قبل از اينكه حالش جا بياد ولش ميكنيم وسط زمين و زمان كه يا تاب بخوره دور خودش و يا با مخ بياد پايين. نه احساساتش مهمه و نه طرز تفكرش، نه حتي آدم بودنش.
پ ن: اين همه نوشتم، اما هيچي مثل اين قطعه شاملو آرومم نمي كنه
دهانت را می بويم
مبادا گفته باشی دوستت دارم
دلت را می پويم
مبادا شعله ای در آن نهان باشد
روزگار غريبی است نازنين
روزگار غريبی است نازنين
و عشق را در کنار تيرک راه بند تازيانه می زنند
عشق را در پستوی خانه نهان بايد کرد
شوق را در پستوی خانه نهان بايد کرد
روزگار غريبی است نازنين
روزگار غريبی است نازنين
ودراين بن بست کج و پچ سرما
آتش رابه سوگوار سرود و شعر فروزان می دارند
با انديشيدن خطر به جان خريدن
آنکه بر در می کوبد شباهنگام به کشتن چراغ آمده است
خود را در پستوی خانه نهان بايد کرد
روزگار غريبی است نازنين
روزگار غريبی است نازنين
نور را در پستوی خانه نهان بايد کرد
عشق را در پستوی خانه نهان بايد کرد
شوق را در پستوی خانه نهان بايد کرد
آنک قصابانند بر گذر گاهها مستقر با کنده و ساتوری خون آلود
وتبسم را بر لبها جراحی می کنندوترانه را بر دهان
کباب و قناری در آتش سوسن و ياس
ابليس پيروز مست سور عزای ما را بر سفره نشسته است
آری خدای را در پستوی خانه نهان بايد کرد
ممكن هم هست كه اولش فكر كنيم كه اصلاً آدم جالبی نیستیم و تو زندگی كپك زده مون همه چي پيدا ميشه به جز ظرافت و لوندي (چه مردانه و چه زنانه) بعدش باز طبيعي هست كه به وحشت بيفتيم كه چيزي برای شگفتزده کردنش نداریم و احساس كنيم كه بلد نیستیم حرف بزنیم یا به خودمون بگيم "وای خدای من چقدر خنگ و حال بهم زنم" اما زمان ... نياز به زمان هست كه نتيجه بگيريم. به قول يه بنده خدايي به جاي بلعيدن بايد مزمزه كرد... درد اينجاست كه تو اين زمونه غريب ما هيچكس حال چشيدن نداره...فقط مي خواد گرسنگيش رو برطرف كنه. فرقي هم نميكنه با چي يا با كي.
اينه كه ميگم آدم هاي غريبي شديم.
شديم موجوداتي كه خواستمونو مي كوبيم تو صورت طرف، بعدشم، قبل از اينكه حالش جا بياد ولش ميكنيم وسط زمين و زمان كه يا تاب بخوره دور خودش و يا با مخ بياد پايين. نه احساساتش مهمه و نه طرز تفكرش، نه حتي آدم بودنش.
پ ن: اين همه نوشتم، اما هيچي مثل اين قطعه شاملو آرومم نمي كنه
دهانت را می بويم
مبادا گفته باشی دوستت دارم
دلت را می پويم
مبادا شعله ای در آن نهان باشد
روزگار غريبی است نازنين
روزگار غريبی است نازنين
و عشق را در کنار تيرک راه بند تازيانه می زنند
عشق را در پستوی خانه نهان بايد کرد
شوق را در پستوی خانه نهان بايد کرد
روزگار غريبی است نازنين
روزگار غريبی است نازنين
ودراين بن بست کج و پچ سرما
آتش رابه سوگوار سرود و شعر فروزان می دارند
با انديشيدن خطر به جان خريدن
آنکه بر در می کوبد شباهنگام به کشتن چراغ آمده است
خود را در پستوی خانه نهان بايد کرد
روزگار غريبی است نازنين
روزگار غريبی است نازنين
نور را در پستوی خانه نهان بايد کرد
عشق را در پستوی خانه نهان بايد کرد
شوق را در پستوی خانه نهان بايد کرد
آنک قصابانند بر گذر گاهها مستقر با کنده و ساتوری خون آلود
وتبسم را بر لبها جراحی می کنندوترانه را بر دهان
کباب و قناری در آتش سوسن و ياس
ابليس پيروز مست سور عزای ما را بر سفره نشسته است
آری خدای را در پستوی خانه نهان بايد کرد