جمعه، تیر ۰۴، ۱۳۸۹


 هر روز مثل غریبه اي از کنارش عبور مي‌كنم؛

هنوز هم به نظر مي رسد درخت بيد سرحالي است
اما،
 خوب كه نگاه مي كنم،
دلم هري فرو مي ريزد
اندكي به جلو خميده، اندكي در باد در نوسان
ريشه هايش سست شده اند؛
مي خندد،
اما سرشاخه هايش ...
اما...
سرشاخه هايش ...

من فقط  چشمانم را مي بندم و مي‌گذرم.