گاهي وقت ها دلم ميخواد يه دكمه رو فشار بدم و يك آن همه چيز ساكت و خاموش بشه.
اين روزها خيلي ترسناك شدم. طوري ترسناك كه اگر كسي رو با مختصات مثل خودم ميشناختم، محال بود كه بهش نزديك بشم. اين روزها، روزهايي هست كه هيچ حس خاص قابل تعريفي ندارم. بدجوري نسبت به همه چيز بي اعتنا شدم. ساعت ها حرف ميزنم و مينويسم و ميشنوم، اما دريغ از يه جرقه... همه وجودم مكانيكي عمل ميكنه.
اين روزها يه جورايي در واقع سِر شدهام.
آدم يه وقتايي از زور درد به يه جايي ميرسه كه ديگه هيچ چيز رو درك نميكنه. درست مثل مصدومي كه زير يه بار سنگين گير كرده باشه. بدنش پر از شكستگي، خونمُردگي و لهشدگي هست و وقتي دكتر اورژانس بالاي سرش مياد، مي دونه كه اگه اون بار سنگين رو از روش بردارن ظرف چند دقيقه تموم ميكنه. بعد دكتره سعي مي كنه اين دقايق آخر رو براش قابل تحملتر كنه. جوك ميگه، قصه يا حتي از زندگي خودش ميگه، مزخرفهايي سر هم مي كنه كه در حالت عادي از مخيلهاش هم نميگذرن، همهاش به خاطر اينكه فكر مصدوم رو از فشار مرگي كه چند دقيقه ديگه به سراغش مياد، منحرف كنه. مريضه كه ديگه همه اينا رو با همه حسش ميفهمه و به اون چيزي كه قراره تا چند دقيقه بعد پيش بياد، رضايت مي ده. بعد به دكترش كه حالا اون نميخواد مرگ بيمارش رو باور كنه، با تبسمي ناشي از "دانستن" ميگه: "زياد خودتو به خاطر من اذيت نكن".
اين روزها تو شلوغ ترين لحظاتم چنين حسي دارم. همه يه جورايي دارن تخته گاز رفتن منو تماشا ميكنن. گهگاهي نصيحتي، تشري، بغضي به سمتم مياد، ولي در كليت ماجرا تفاوتي ايجاد نميكنه. تغييري تو خودم حس نميكنم. طوري كار مي كنم، انگار كه دلم ميخواهد كارهام تو تايم كاري "فقط" تموم بشن، چهجوري و كجا و كياشون اصلاً مهم نيست. اصلا مهم نيست. سركار و درس و دانشگاه هم ديگه برام توفيري نمي كنه. روي ميز خونه و شركت پر شده از پيشنويس ترجمه ها، روي دسكتاپم پر شده از فايلهاي نيمه كاره با اسم هاي عجيب و غريب، تسك بار گوشي موبايلم پر شده يادآوري هاي كه سر ساعتشون يه ويبرهاي ميندازن بيرون، همينجوري همه چي رو ول كردم به حال خودشون و و...و...و عجيب با چارلي چاپلين تو عصر جديد همذاتپنداري مي كنم.
آخر اين جور كار كردن رو خيلي واضح مي تونم تصور كنم. آدم به جايي ميرسه كه ديگه نه فكر ميكنه و نه حرف ميزنه. مغزش تبديل ميشه به يه ماشين كه برنامه را بهش ميدن و ازش خروجي ميخوان. بعد يهو تو شلوغي، تو جايي كه درست انتظارش رو نداري، هنگ مي كني و پيچ و مهره هات به هم گير ميكنن. بعد...
... يه دفعه همه جا ساكت ميشه.
... يه دفعه همه جا ساكت ميشه.
اونوقته كه تو اين سكوت ميتوني چند دقيقه چشم رو هم بذاري.