جمعه، آذر ۲۶، ۱۳۸۹


به متلك اس ام اس برام فرستاد. عادت داشت حرف هاي خودش رو از دهان اينو اون بزنه. اما ايندفعه فكر كنم تمام حرصش رو تو اين جملات آورده بود. قبلش يه دعواي حسابي با هم كرده بوديم. از اونايي كه فقط فحش ناموسي و كتك كاري توش نبود؛ زير و روي همديگه رو كشيده بوديم وسط؛ منم وقتي سگ مي شم، ديگه كسي نمي تونه جلومو بگيره؛ اساسي گازش گرفته بودم و بدجوري دردش اومده بود. يه يك ساعتي اتش بس شد و بعد اينو فرستاد؛‌ جوابش رو ندادم. اگه جلوم بود حتماً يه گدوني- چيزي پرت مي كردم تو سرش كه وقتي دارم باهاش مثل آدم حرف مي زنم و استدلال مي كنم، متلك نفرسته. اما راستش خسته ام كرده بود؛ دلم مي خواست همينجا تموم بشه و گورش رو براي هميشه گم كنه. 

الان بعد از سه چهار سال داشتم لاي يادداشت هام دنبال چيزي مي گشتم كه چشمم خورد به اين. حس اون موقع رو عجيب به خاطر آوردم. همين موقع ها بود. فكر كنم شب عاشورا بود و منم به سختي سرماخورده بودم و حرف مي زدم صدام مي گرفت و به سرفه مي افتادم. يادم كه مياد تا صبح به من اس ام اس ميداد و سعي مي كرد يه چيزي و كه فقط خودش مي فهميد چيه به من اثبات كنه ، حال خوشي بهم دست نميده. منم يه اخلاق گندي دارم كه اگه چيزي برام سوال بشه و جوابشو پيدا نكنم، ‌يه قدم به جلو بر نمي دارم و اون بنده خدا هم كلي شكار بود از اين اخلاق من كه چرا انقدر مي پرسم و ولش نمي كنم كه هر مزخرفي رو تو گوش من بخونه. تو فاصله شايد چهارساعت ما چيزي حدود 88 تا اس ام اس دو يا سه صفحه اي براي هم فرستاديم. جنگي بود براي خودش. 

اخرين اس ام اس‌اِش اين بود:
همیشه تو یه ارتفاعی از جو دیگه ابری وجود نداره! اگه یه وقتی آسمون دلت ابری بود، بدون که به اندازه کافی اوج نگرفتی!
مدت ها بعد از اين ماجرا وقتي بر مي گشتم و این جملات رو می خوندم، فقط به یه چیزی فکر می کردم... "مهارت پرواز" و نه مفهوم پرواز. 
نیچه میگه: آنکه می خواهد روزی پریدن را بیاموزد، نخست باید ایستادن، راه رفتن، دویدن و بالا رفتن را بیاموزد. پرواز را با پرواز آغاز نمی کنند.