چهارشنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۹

وقتي آدم ها به فكر هم علاقمند مي شن، يه نياز دروني مثل يه جرقه توشون ايجاد مي شه، نيازي كه در واقع يك درخشش، يك كشش، يك نيروي عجيب و شگفت انگيزه؛ نيرويي كه بهشون جسارت مي‌ده دست به تجربه اي نو و مشترك بزنن؛ اين نياز، اين درخشش، كشش يا نيرو يك نوع از مسئوليت ايجاد مي كنه كه تعريفي براش ندارن، فقط هست و فقط حسش مي‌كنن؛ بعد و ادم ها بايد براي حفظ رابطشون تلاش كنند؛ اگر تلاشي بشه، در واقع براي حفظ اين جاذبه جديد هست و اگر نشه... خوب نشده ديگه و اون جرقه پريده و رفته.
اختلاف اونجايي پيش مي آد كه اونها روش هاي مختلفي رو براي ارضاي نياز خود به كار مي برند و مواضع دو طرف هم يه جورايي قوي هست؛ گاهي سكوت مي كنن؛ گاهي بر سر هم فرياد مي زنن؛ گاهي بر هم مي شورن؛ گاهي لبخند مي زنن؛ گاهي قهر مي كنن و گاهي آشتي؛ گاهي ‌دزدكي همديگه رو مي پان؛ گاهي نزديك مي‌شن گاهي دورغ گاهي يك "اوه چطوري" ساده گاهي"چرا ازت خبري نيست"؛ و باز دوباره سكوت. در بهترين وضعيت سكوت مي‌كنن كه حرمت همديگه رو نشكنند؛ ‌آخرش رو هيچكدوم حدس هم نمي‌زنن؛
اما آخرش اينه...
بعد از تمام اين "گاهي"ها ترجيح ميدن كه بدون اينكه پاسخي به سوال‌هاي ذهن خود وطرف مقابل بدن، بهش نزديك نشن، يا اگه مي‌شن، فاصله رو حفظ كنن، به آرامي از كنارش بگذرن و سعي كنن تا فراموش كنن كه روزي علاقه اي به تفكرو روحي كه درآن جاري بوده درون آنها ريشه گرفته و نهايتاً رابطه‌اي ساخته شده بود؛ و فراموش كنن كه اين رابطه در اصل براي يافتن يك زبان مشترك باهم بوده و نه چيز ديگه‌اي؛
اما انگار قدرت "نشدن"، نخواستن" يا چه مي‌دونم "نتونستن" بيشتر از خيلي المنت‌هاي ماتريسي ديگه هست كه آخرش هم در واقع فرق زيادي در اصل قضيه پيدا نمي‌كن. در هر صورت نميشه كه بشه؛
به هر حال نمي شه، هميشه انتظار داشت كه اوضاع همونطوري پيش بره كه آدم دلش مي خواد؛ گاهي اوضاع اونطوري پيش مي‌ره كه خودش مي خواد و زورش هم اي‌ي‌ي‌ بدك نيست؛ جوري مشت و مال به آدم ميده كه حداقل تا چند وقتي هوس خدمات دلاكي نكنه؛

گاهي فقط بايد به سكوت دلخوش كرد و اميدوار بود.