شنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۹

اينو كه خوندم فقط يه تصوير توي ذهنم اومد. يك تصوير شبيه يه قاب عكس كه توي يكي از روباهام ديدم.  نمي دونم آدم خواب ببينه كه قيامت شده و آدم هاي خاكستري رنگ سرگردان و نگران توي هم بلولند، چه تعبيري داره. و بعدش هم اون وسط-مطا يه چهره آشنا و رنگي بين اون همه غبار خاكستري ببينه يعني چي... اين متن رو كه خوندم ياد اين روياي تازه ام افتادم كه مطمئنم يه خواب عادي نبوده.

"سايه می‌گفت وقتی رادیو بودم یک بار از کنار استوديويی رد شدم و صدای آواز شجریان را شنيدم که ترانه‌ای را می‌خواند که بخشی از آن این بود: من و تو قصه‌ی یک کهنه کتابیم مگه نه؟ خوب اين در شأن و اندازه‌ی شجريان نبود. بعداً سایه به شجریان گفته بود که: آقای شجريان! ذوالفقار علی به دست داری، باهاش پیاز پوست نکن!"

پ ن : براي بعضي ها كه گاهي يادشون ميره كه چي هستن، كه چي بايد باشن و...در نهايت حيرت با بعضي كارهاشون تبديل شدن  به چيزي كه بسيار دور از شأن‌ و مقامشونه.