پنجشنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۹

متفاوت بودن تجربه هاس که آدمارو از هم دور می کنه؛ و این که خواسته هاشون روی یه خط موج نیست و نگاهشون به پديده ها با هم يكي نيست.
اینجاست كه  یکی اين وسط حس می کنه همش داره دست و پا می زنه. همه اش داره امتحان ميشه، همه داره انتظارات ديگران رو از خودش برآورده مي كنه؛  در واقع  تقصیر هیچ کدوم هم  نیست، اما موجي از فشارهاي زندگي رو پديد مي‌آرن كه اگه توان روحي آدم به كمكش نياد، معلوم نيست سر از كجا در مياره.

امروز روز  سختي رو شروع كردم.به قول الماني ها يه كاتاستروفه واقعي بود؛ با كلي مشاجره و كلي اعتراض كه هم كردم و هم بهم شد. وكلي اشك كه ريخته شد و دليلش كار نبود. خودم مي دونم چه مرگمه. اما دردناكه كه نمي‌توني حرفتو به همه بگي. شده يه بغض بزرگ كه داره خفه‌ام مي كنه.

نمي فهمم چرا تجربه هاي ادم ها اين توقع رو توي اون ايجاد مي كنه كه حق فقط با خودشونه. چرا فكر نمي‌كنن شايد اين آدمي كه روبروشونه، تنها گناهش داشتن تجربه‌هايي هست كه ذهنش رو ساعت ها به خودش مشغول كرده...شايد اين آدم نياز داره يه مدت اصلا نباشه، يه مدت هيچي نباشه، هيچ جا نباشه.