جمعه، مهر ۲۳، ۱۳۸۹

امروز داشتم تو يه وبلاگي كه تازه پيدا كرده بودم،‌يه چرخي مي‌زدم كه  مطالبش نظرم رو جلب كرد. رسيدم به "چهارده آموزه دمينگ براي تغيير شكل مديريت". اول سرفصل هاش رو خوندم كه ببينم چه تصويري توي ذهنم ايجاد مي‌كنه كه اگه اون حس خاص بهم دست داد وارد متنش بشم.
مباحث مديريتي هميشه برام جالب بوده، به خصوص بحث مديريت در ايران. محاله به اين موضوع فكر نكنم و خنده‌ام نگيره. راستش گاهي اوقات فكر مي‌كنم، ديگه كار از حرص خوردن گذشته، فقط آدم مي‌تونه به اتفاقاتي كه دور و برش مي‌افته، بخنده. 

نمونه اش اتفاقي بود كه هفته پيش افتاد و شاهدش بودم.
دو هفته قبل توي جلسه اي داشتيم درباره يه تفاهم نامه با يكي از بانك ها بحث مي‌كرديم كه از تير ماه به دليل اينكه خورد تو تعطيلات تابستاني و بعد هم ماه رمضان و بعد هم مسافرت و خيلي چيزهاي ديگه، اصلا دربازه اش صحبت هم نشد بود. يعني 4 ماه. بعدش چون بايد تكليفش مشخص مي‌شد، گذاشتمش تو دستور جلسه هيات مديره. اينجا جاش نيست كه درباره وضعيت محيط كارم بنويسم اما اين توضيح رو بدم كه هيات مديره ما مثل خيلي از شركت هاي ديگه نيستند كه براساس سرمايه‌شون حرفشون برو داشته باشه. هيات مديره ما هر كدوم يه شركت بزرگ دارند و الان حدود 8-9 ساله هر دو هفته يك بار دور هم جمع مي‌شن و انصافاً هم براي حفظ منافع خودشون و هم‌صنفي‌هاشون تلاش مي‌كنن و روابطشون رو در اختيار هم مي‌ذارن. بعد از هفت سال كاركردن باهاشون اينو فهميدم كه مثل دو روي سكه مي‌مونن. هم رقيب هم هستند و هم دوست جون‌جوني. در نتيجه كار كردن باهاشون خيلي سخته. كافيه يه كلمه حرف اشتباه از دهنت در بياد كه آسمون و زمينت به هم دوخته بشه. 
بگذريم. توي اون جلسه كه قرار بود در مورد تفاهم نامه صحبت بشه، آخرش به اين نتيجه رسيدند كه بعد از يكسال كار چشمگيري براي شركت هاي ما انجام نشده و اگر متن تفاهم نامه به همين شكل باشد، اصلا لازم نيست امضاء بشه. اين بود كه قرار شد يه جلسه‌ خصوصي با مديرعامل بانك گذاشته بشه و مواردي رو كه مي‌خوايم بهش بگيم و موافقتش رو بگيريم. 
اين جلسه خصوصي هم انجام شد و قرار شد يه جلسه هم با مديراي دواير بانك گذاشته بشه و باقي ماجرا. 
خلاصه اينكه دوشنبه پيش ساعت هشت و نيم صبح قراري گذاشته شد و من و سه تا از مديران بايد توي اون ساعت اونجا مي‌بوديم.
از اونجايي كه من هيچوقت مدير نخواهم شد، يك ربع زودتر تو سالن كنفرانس محل جلسه بودم(آدم بي‌پرستيژي كه منم) اين يك ربع ده ساعت گذاشت تا بقيه پيداشون بشه. دوتاشون سر هشت و نيم توآسانسور بانك بودند و يكي ديگه شون يك ربع بيست دقيقه بعدش اومد. اما مديراي بانك سر ساعت همه تو سالن كنفرانس نشسته بودند و منتظر بودند ببينن ما چه حرفي براي گفتن داريم و تويه فرصت مناسب حمله گاز‌انبري بكنن.

جلسه شروع شد و تا ساعت دوازده و نيم طول كشيد.
اتفاقي كه افتاد اين بود: "ما يك تفاهم نامه تيپ(با جملاتي كه از پيش نوشته شده و ممكنه  جلوي هر مشتري ديگه‌اي هم بذارن) با هم امضاء مي‌كنيم و بقيه  امتيازاتي كه مي خواستيم به صورت توافقي ويا اگه خيلي حياتي بود، به صورت ابلاغيه و بعد از رسمي شدن قرارداد اصلي انجام مي‌شه".

تا اينجاي قضيه شايد نكته خاصي توي اين ماجرا ديده نشه. وقتي ظهر داشتم با يكي از مديرها، كه در واقع حكم استادي برام داره، برمي‌گشتم دفتر، صحبت جلسه شد و برداشت‌هاي خودش رو از اون چيزي اتفاق افتاد برام تعريف مي كرد. 

چيزي رو كه تو تمام جلسه تو ذهنم وول مي‌خورد، بهش گفتم. اگه نمي گفتم حالت خفگي بهم دست مي‌داد. بهش گفتم، من هميشه طوري عمل كردم كه مصداق اين جمله است:

حرفي رو بزن كه بشه نوشتش و چيزي رو بنويس كه بشه امضاش كرد

حرفم رو تاييد كرد و دلايل خودش رو هم گفت. "خوب تجارت قوانين و بازي‌هاي خودش رو داره و اساسش بر پايه امتياز گرفتن استواره. الان كه امتيازهايي كه هست كه مي‌شه گرفت، ولو شفاهي، چاره چيه". بايد اينو درك مي كردم.  واقعاً چاره چيه؟ اجالتاً بايد اين كاچي رو بخوريم تا در آينده (طبق آن مكتب فلسفي معروف) ببينيم چي پيش مياد. 

امروز كه داشتم اون چهارده تيتر رو مي خوندم، به اين فكر مي كردم، ايجاد تغيير در مديريت ما نياز به يه تغيير فرهنگي داره نه سازماني. تحول بايد از ذهن آدم ها شروع بشه. اما اتفاقي كه داره مي‌افته اينه كه زيرساخت ما مشكل داره و بعد ما داريم هي روش برج مي‌سازيم. 

دردناكه چيزي كه مي خوام بگم. ما تو ايران اگر ده تا مدير حسابي هم داشته باشيم، تو يه جايي از كارشون، مي‌رسن به اين نتيجه كه تمام تئوري هاي مديريتي‌شون رو بذارن كنار و لباس كدخدايي بپوشن يا حتي به روش پاياپاي معامله كنن.