جمعه، فروردین ۲۰، ۱۳۹۵

موضوع انشاء: جمعه ها

امروز جمعه است.
تعطيل است اما من از ساعت 4:30 بيدارم.
با صداي زق - زق راديو بيدار شده ام؛ باكلي فحش كه توي دلم داده ام.
حالا... ساعت 6:30 بعد از ظهر است.
ناهار و عصرانه خورده ام.
لباس هايم را شسته ام.
ظرف هايم را هم.
موهايم را هم كوتاه كرده ام.
دوش هم گرفته ام.
اطلاعات ١٢٠ تا شركت را هم چك و براي هركدام كد كلاسه تعريف كرده ام.
يك فيلم مستند در مورد ثبت احوال ديده ام و دارم فكر مي كنم چه پيشينيان ناراستگوي نازنيني داشته ايم كه  فقط همين يك ارثشان را كه كامل و مخلصانه براي ما گذاشته اند، براي هفت پشتمان بس است.
در حال تماشاي يك فيلم داستاني در مورد كوكو شنل هستم. يك قسمتش به زور تمام شده است.
زبان انگليسي ام هنوز هم افتضاح است. فيلم زيرنويس انگليسي ندارد و گوش من كلمات را به زحمت تشخيص مي دهد.
حالا نااميدانه آمده ام روي تخت ولو شده ام، كتاب به دست... اسم کتاب را هم نمی دانم. همینطوری از روی دسته کتاب های نخوانده ام برداشتم. بين هر دوسه خطي كه مي خوانم، يك چرت مبسوط مي زنم .
لاك ناخن هايم را هنوز پاك نكرده ام، چاره اي نيست، باید انجام بشود. رئيس هيات مديره از ناخن هاي لاك زده خوشش نمي آيد.
همسايه بالايي دعوا مي كند. يكي يكي را محكم به زمين مي كوبد... شايد هم به ديوار. مامان مي گويد نمي دانم چكار كرده كه صداي دعوايشان ديگر زیاد پايين نمي آيد.
راديو همچنان به زق - زق خود ادامه مي دهد و روح آدم را از ملكوت به ناسوت مي كشاند و كسي نيست كه از اساس خفه اش كند؛ و نه فقط براي امروز بلكه براي هميشه.
زندگي جمعه هاي آدم به همين سادگي و بي هيجاني است.
انگار جمعه ها فقط براي اين ساخته شده اند كه بگذرند.
براي همين تو مقاومت چنداني نمي كني كه چيزي را اين وسط تغيير دهي.
جمعه ها كلا گندند. و تو به بوي گندشان عادت كرده اي و ته ذهنت مي گويي همين است كه هست.