چهارشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۹۵

پدرش سپهبد بود. از اون ارتشي هاي قديمي كه زمان انقلاب از پاكسازي و اعدام جون سالم به در برده بودند.
بعد هم كه جنگ شروع شده بود تمام وقتش رو آموزش نيروها گذرونده بود.
وقتي باهم آشنا شديم پدرش يك هفته بود فوت كرده بود. 
مي شداز حرف هاي جسته و گريخته  و اشارات سربسته اش فهميد، شجاعت پدرانه و فصاحت كلام پسرانه نتونسته شكاف بين پدر و پسر رو پر كنه.
وكيل بود و داشت خودشو براي دفاع دكتري اش آماده مي كرد. ٤ تا زبان بلد بود. به دكتري حقوق دانشگاه تهران خودش خيلي مي باليد. حتي به ليسانس زبان من كه مال دانشگاه تهران بود. مي گفت هر كسي رو اونجا راه نمي دن. عصرها گاهي هم صبح ها زنگ مي زد اشكالات زبانش رو از من مي پرسيد. مي گفت تو با بقيه فرق داري. پس رفتار منم با تو نسبت به ديگران فرق داره.
اما هرچه كه بود من درش تعادل نديدم. و نه حتي آرامش.
گاهي چنان آدمو بالا مي برد كه اصلاً با چهره واقعي خودش تفاوت داشت و گاهي به يك اشاره زمينش مي زد كه احساس نفهمي و كمبود مي كرد.

خيلي ماجرا رو كش ندادم. اعصاب حرافي رو هيچوقت نداشتم. عادت تلفن جواب ندادنم هم مال همون وقتاست.

اينو نوشتم كه بگم هر وقت خواستيد رابطه اي رو شروع كنيد يا حتي نخواستيد و افتاديد تو مسير يك رابطه كه سر و تهش رو نمي دونستيد، حداقل چسب زخم نباشيد.
زخم هاي قديمي يا انقدر عميق و كاريند كه خوب نمي شن يا خوب مي شن و فقط جاشون مي مونه. اما در هر صورت چسب زخم محكوم به دور انداختنه.

از خلال خاطرات گذشته