چهارشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۹۵

يه بار تو يكي از دعواهامون برگشت بهم گفت: " تو چي مي فهمي من چي مي گم؟ چي از من مي دوني؟؟؟ تو فقط عاشق يه صدا شدي... "
ديگه نفهميدم چي شد... به خودم اومدم هر چي لايق خودم و خودش بود، بهش گفته بودم...
برام سخت بود ...
خيلي سنگين بود حرفش...

شش ماه تا روزی که بهم گفت که دوستم داره، طول کشیده بود تا قدم قدم بهم نزديك بشه و حرفشو بگه وجوابشو بگیره.
در طول این شش ماه از یه همکار پروژه ای تبدیل شده بودم به دوست كاريش... باهام مشورت مي كرد؛ در مورد همه چی، معدن، صادرات، تحلیل بازار، آمار صادرات، قیمت دلار، رنگ پرده و مبل خونه، آشپزی حتی... شعر مي فرستاد... موسيقي گاهي...روزي كه فهميدم كسي كه از دوست داشتنش ميگه، خودمم، زبونم بند اومد... نمي دونستم چي بگم بهش...
صبحش دیدم تو مسنجر برام پیغام گذاشته و تولدم رو تبریک گفته. اما تولد من هفتم مرداد بود. و اون روز نوزدهم مرداد بود. روز تولد خودش. یادم نیست، بهش زنگ زدم یا نه. اما نزدیک غروب تو مسنجر کمی با هم حرف زدیم. درگیر قرارداد بیمه درمان دفتر بودم و اعصابم از دست این بیمه چی ها و نرخ هاشون خورد(!) بود.
گفت: وقتي نيستي احساس تنهايي مي كنم. هر موقع چراغ مسنجرت روشن نيست... هر موقع جواب مسيجمو دير ميدي... می دونم، تو هميشه درست تصميم مي گيري. من بهت ايمان دارم. برام خيلي ارزش داري. نمي دونم چرا هروقت اينو بهت مي گم، حس مي كنم احساس بدي پيدا مي كني. ولي مهمه.
گفتم: كيه كه با شنيدن چنين چيزي حس بدي پيدا كنه. ولي منم يه قرارهايي با خودم گذاشتم. ربطي به تو نداره.
گفت: آدماي زيادي دور و بر منن. ولي عملاً چيز زيادي ندارن واسه من تو كلامشون. تو كاراشون. تو معلم مني. تنهام نذار خواهش مي كنم.
گفتم: اين احساست يه كم ممكنه برات درد سر ايجاد كنه. آدما همه براي ديگران يه حرفي براي گفتن دارن. يكي ميگه يكي مي نويسه يكي سكوت ميكنه. راه هاشون با هم فرق داره.  بحث معلمی نیست. من اگه می نویسم، چون فكر مي كنم بايد يه چيزايي يادم بمونه.
گفت: من سبك تو رو دوست دارم. ايني كه تو ميگي من مي پسندم. اصلا به همين خصوصيت تو حسوديم ميشه. يه بيت شعر بگم؟ وصف الحاله.
گفتم: بگو
گفت: ولش کن
گفتم: بگو دیگه
گفت: تا حالا هوست شده يه گل خوشگل و خوشبو رو از شاخه بچيني؟
گفتم: نه چون پژمرده میشه. هیچوقت اینکار رو نکردم.
گفت: بعد يه مدت نه رنگي داره و نه بويي. اگه ميخواي باشه و روحت رو نوازش بده، ميذاريش رو شاخه بمونه
گفتم: سخت حرف می زنی
گفت: سخته. چقدر بده حرفایی هست ولی نمیشه گفت. تو گلو می مونه. خیلی سخته
گفتم: اگه نگي يه روزي مياد كه پشيمون ميشي. بعد هیچوقت خودتو نمی بخشی
گفت: باید بشه گفت تا بگی. باید منطقی باشه، ولو کمی
گفتم: من فقط حس مي كنم كه يه چيزي تو سرته كه داري باهاش مي جنگي. این خوب نیست. خسته ات می کنه
گفت: تو بگو من چکارکنم
گفتم: نمی دونم. چون نه می دونم چیه. نه می دونم چقدرمهمه. نه مي دونم تو چقدر روش ارزش گذاشتي. شايد اگه يه كم بيشتر فكر كني، بدون اينكه احساسي بشي، ببينی انقدر هم كه تو فكر مي كردي، ارزش نداشته، یا نه بر عکس
گفت: از ارزشه نگو؛ عتیقه است. آره دارم با خودم می جنگم. لشكر عقل بلا تشبيه اندازه لشكر عمر سعد 70000 تا يار داره ولي تق و لق. لشکر مقابل اما قلیل ولی بی پا و سر
گفتم: ببین هر چیزی دو چهره  داره. یه صورت، یه ذات. اگه در گیر هر کدوم بشی اون یکی رو نمی بینی. اگه هدفت اون چیزیه که ذهنتو پر کرده، که باید بهش رسید. اگه حرفه، که باید گفته شه. اینم در نظر بگیر، اینجا هیچ چی سر جاش نیست. پس دور از انصافه که اون چیزی که خودمون می دونیم چیه، پیچیده اش کنیم
گفت: می ترسم. خیلی می ترسم
گفتم: دو حالت داره. یا تایید می شی یا نه. ببین بهترین راه گفتن یه چیز گفتن اون چیزه. شاید نباید بحثو باهات ادامه می دادم که ناراحتت کنم. به هر حال یه موضوع شخصیه
یه کاری پیش اومد رفتم بیرون. تو راه برگشت براش نوشتم: یه سوال بپرسم ناراحت نمی شی؟
گفت: نه
گفتم: قول بده
گفت: قول
گفتم: این حالت تو به من ربط داره؟
گفت: آره.
گفتم: چرا من؟ چرا من؟
گفت: چرا تو چی؟
گفتم: من چه تاثیری می تونم داشته باشم؟ مگه اصلا چقدرمنو می شناسی؟
گفت: نگفتم که ذهنتو درگیر کنم. راحت شدم. فکرشو نکن
گفتم: من ارزششو ندارم
گفت: واسه چی اینطوری در مورد خودت می گی. چی سر بت پرستا میاد؟ باش. همینطور با شکوه. به فضل تو را آب بحر كافى نيست كه تر كنم سر انگشت و صفحه بشمارم. شعار نمی دم. محبوب. فقط قول بده حرفايي كه امروز بهت زدم رو دوستي آينده مون تاثير بدي نگذاره...
وقتی بهم گفت، تو از روی صدا عاشق شدی... همه اینا رو دونه دونه یادش آوردم. گریه می کردم. درست مثل الان. تنها باری که شنیدم گریه می کرد همون بار بود. تو جاده و پشت فرمون بود و من صدا هق هقش رو می شنیدم.
الان یکی تو پلاس نوشته بود: "صدای مردونه دوست داشتم..." دیگه بقیه شو نخوندم. یهو دلم هواشو کرد. حسرت شنیدن صداش همیشه به دلم بود... و حالا فقط یک قطعه آواز ازش برام مونده...
این اواخر از حرف زدن باهام طفره می رفت. حرف نمی زد. گاهی فقط می نوشت. حتی قبل ترش وقتی بیرون می رفتیم. کمتر حرف می زد، بیشتر گوش می داد.
وقتی می شنوم، یه جوون مرده، داغ دلم تازه میشه.
گاهی از همه دوست داشتن یک آدم، از همه احساسمون به یک آدم، فقط طعم صداشه که برامون می مونه.