شنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۹۵

باران و عشق

اين داستان سروش صحت رو بخونيم
چند نفر از ما تو رابطه از خودمون يه هيولا مي سازيم كه فقط لايق پيچوندنه؟؟؟
چند نفر از ما وارد رابطه هاي ديگه مي شيم اونم وقتي كه گذشته هنوز رهامون نكرده؟؟؟
---------------------
باران و عشق

دیروز باران آمد و هوا خیلی خوب بود. صبح زود برادرم بیدارم کرد و گفت "بیا بریم پیاده روی" گفتم "حالشو ندارم" برادرم گفت "آخه احمق مگه تو سال چند روز اینقدر هوا خوبه؟... پاشو بریم راه بریم یه ذره باد به این کله ات بخوره" پا شدم و رفتیم. 
برادرم گفت "امروز استراحت مطلق ذهن" گفتم "یعنی چی؟" گفت "یعنی حرف نزنیم درباره هیچی... هیچی، هیچی... فقط راه بریم و نفس بکشیم و حال کنیم" دو نفری راه رفتیم و رفتیم و نه حرف زدیم و نه به چیزی فکر کردیم. فقط نفس کشیدیم و به روبرو نگاه کردیم. بعد رفتیم قهوه خانه دو تا املت درجه یک خوردیم. بعد تصمیم گرفتیم از کار هم مرخصی بگیریم و یک روز را برای خودمان" استراحت مطلق ذهنی" کنیم...شل و ول باشیم و هیچ کاری نکنیم. 

با برادرم برگشتیم خانه، همه پنجره ها را باز کردیم، دو تا صندلی گذاشتیم جلوی پنجره، یک موسیقی خوب گذاشتیم، یکی یک لیوان چای تازه دم گرفتیم دست مان و نشستیم روی صندلی ها و د حال کن... مدت ها بود با برادرم این قدر خوش نگذرانده بودم. باران کمی تند شد و هوای بهاری هوش از سر می برد. موبایل برادرم زنگ خورد. نامزدش بود. از برادرم پرسید "کجایی؟" برادرم نگاهی به من کرد و گفت "همین جا" نامزدش پرسید "همین جا یعنی کجا ؟" 

برادرم باز به من نگاه کرد وبا کمی مکث گفت "اومدیم بیرون" نامزدش پرسید "با برادرت؟" برادرم گفت "آره" نامزدش پرسید "سر کار نرفتی؟" برادرم گفت "امروز یه کم کار داشتیم نرفتم... حالا بهت زنگ می زنم" بعد تلفن را قطع کرد و گفت "اگه می گفتنم خانه هستیم پامی شد می یومد، اگه هم می یومد دیگه نمی شد استراحت مطلق ذهنی کنیم" چیزی نگفتم. 

برادرم نگاهی به صفحه موبایلش کرد و گفت "خاک بر سرم" گفتم "چی شده؟" گفت "قطع نشده بود" گفتم "فکر می کنی" برادرم گفت "فکر می کنی چیه؟ می گم قطع نشده بود، بیچاره شدم" گفتم "نه بابا صدا نمی ره، مطمئن باش نشنیده" برادرم گفت "مرده شور تو و بارون و استراحت و ذهن را ببرن، بیچاره شدم" به برادرم گفتم "روانی، می گم نشنیده" برادرم لیوانش را گذاشت و رفت توی اطاق. دیدم نصف چای اش مانده، برداشتم و آن نصفه چای را هم خوردم.

یک ربع بعد نامزد برادرم آمد. آنقدر پشت سر هم زنگ می زد که ترسید آیفون بسوزد... رفت توی اطاق برادرم و من فقط صدای برادرم را می شنیدم که مدام می گفت "آخه این که ربطی به دوست داشتن نداره... فقط می خواستم یه ذره امروز تنها باشم... می دونم...ببخشید....عزیز دلم می گم ببخشید... معلومه که اگه دونفری زیر بارون بودیم بهتر بود..." 

نامزد برادرم که رفت برادرم آمد و پهلوی من نشست...هیچکداممان حرف نمی زدیم. کمی که گذشت برادرم پرسید" چای من کو؟" گفتم" من خوردمش" برادرم کمی نگاهم کرد و گفت "اتفاقا وقتی این جا نشسته بودیم همه اش دلم براش تنگ بود...همه اش داشتم به اون فکر می کردم"
..........................

داستانهای بیشتر در کانال سروش صحت @soroushsehat 🌹