سه‌شنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۹۵

نامه چهارم


= چند وقت پیش یه فالگیر تو خیابون بهم گفت، من يک ذهن ثروتمند دارم. شنیدن این حرف از یک فالگیر کمی بعیده نه؟ شنیدنش همون قدر بعیده که کسی مثل من بشینه پای حرف یک دوره گرد و بعدش یک عدد اسکناس درشت هم بذاره کف دستش، چون خودپسندیشو ارضا کرده. اما گاهی که به این موضوع فکر می کنم، خودخواهیم منو به اين نتیجه می رسونه که اینی که بهم گفت، يک واقعيت بوده یا دست کم رگه هایی از واقعیت توش به چشم مي خوره. یک واقعیت که اغلب دردناكه و البته گاهي هم عجیب و لذتبخش. 
راستش تو زندگیم برای اینکه بهش جهت بدم، هم کار زیادی نکردم. بیشتر غریزی بوده تا عقلانی، اما باعث شده كه هر جا خواستم کاری بکنم یا حتی نکنم، در کمترین زمان تصمیم بگیرم و درست هم پيش برم. گاهی فکر می کنم من یک دزد دریایی تو وجودم دارم که گاه گاهی این اتفاق رو یادم میاره تا تحریکم کنه که واسه پروژه بعدی نقشه بکشم. و باور کن دقیقاً همین موقع هاست که از فکر کردن به حرف فالگيره تا حد مرگ ذوق زده مي شم.
خیلی قبل تر ها جایی خوندم، آغاز و پايان  هر چيزه كه هيجان داره و میان هرچيزي، ملالانگيزترين بخش اونه. می دونستی من با این موقعیتم، از همه پایان ها می ترسم؟؟؟ شاید به خاطر همین ترسه که دیگران هم ازم می ترسند.  بگذریم...
راستی یک سوال ... نظرت در مورد موجودی که نصفه شب بی خوابی می زنه به سرش و زیر رگبار باران میره یک بار درجه سه تا نزدیک صبج خودشو با هرچی آت و آشغال که دم دستشه، خفه می کنه و بعد پای پیاده مست و پاتیل برمی گرده خونه و تنها چیزی که یادشه اینه که چند ساعت دیگه یک جلسه عمومی با سهامدارا داره، چیه؟؟؟ به نظرت چنین جانوري قابل اعتماده؟؟؟

-دیروز روز اول نمایشگاه بود. قرار بود تو افتتاحیه باشم، اما نبودم... نرفتم اصلاً. چشم باز کردم سر از پشت بام درآوردم... به نظرت آدمی که وسط تابستون زیر آفتاب به لرز بیفته و دندوناش به هم بخوره آدم سالمیه؟؟؟  نفهمیدم چه اتفاقی افتاد که رفتم اونجا؛ شاید فکر می کردم هوای اونجا رو راحت تر میشه فرو داد. حتی نفهمیدم کی برگشتم به آپارتمانم. فقط یادمه که وقتی بیدار شدم، ساعت 2 نیمه شب بود.
صاحبخونه و چند تا از شاگردها و همکلاسی های دانشگاه و کارشناس گالری بیشتر از ده بار زنگ زده و پیغام گذاشته بودن. ولی من فقط آخریشو شنیدم. باور نمی کنی، اگه بهت بگم، پیغام خپل از همه پیغام هایی که تا حالا شنیدم جالب تر بود. پیرمرد خپل با اون موهای وزی و رنگ کرده اش... همون که هفته پیش اومد تا روی کارام قیمت بذاره و من قوطی ماست رو خیلی اتفاقی موقع حرف زدن با تلفن پاشیدم رو کت و شلوار خوش دوختش... آره همون برام پیغام گذاشته و هرچی فحش تو عمرش یاد گرفته، تو پنج دقیقه به زبون آورده و آخرش هم گفته، می نمی دونم کدوم احمق پست فطرتی واسه سه تا تابلوی توی آشغال این همه پول داده... کلی فحش شنیدم و خندیدم. بعد رفتم سر یخچال یه بطری آب برداشتم و همونجا رو سرم خالی کردم. بعدم خیس و چروک اومدم و دوباره رو زمین کنار پنجره ولو شدم تا همین حالا. تقریباً دو روزه بدون ارتباط با دنیای بیرون پشت سر هم خوابیدم.
الان رفتم دوش گرفتم و اومدم کنار پنجره و دارم به آسمون نگاه می کنم و می تونم حدس بزنم از دیروز چه مرگم بوده. هر وقت ماه کامله یا داره کامل میشه، من هم یک طوریم میشه. نمی دونم چی، اما خودم نیستم... "هولناک" ... تنها توصیفی که می تونم بکنم از این وضعیت...
می دونی يه چيزي تو سرم وول ميزنه... مثل كرم سر قلاب ... اينكه بعضی ها رو نمی شه دوست نداشت. ناچاری از دوست داشتنشون يا حتي فكر كردن بهشون. من اسمشو دقيق نمي دونم. شاید هم یک حس گذرا و لحظه ای باشه و دیر یازود تموم بشه... یه دیوونگی... یه جنون آنی که همه اش زیر سر یک نگاه بوده. از دیروز كه چیز زیادی یادم نمیاد. امروز هم كه همه اش خواب بودم. اما يك نگاه... كه حتی درست هم یادم نمیاد کجا ديدمش... داشتم می گفتم، بعضی نگاه ها خیلی عجیبند... زیبا نیستند ... نه اونطوری که خیلی ها موقعی که عاشقند، توصیف می کنند. بعضی نگاه ها سردند... هیچی توشون نمی بینی... هیچی انعکاسی از ذهن صاحبش یا حتی تصویری از خودت در اونها... هیچی نمی بینی... بعد اما تو یک لحظه... یه چیزی تهش شعله می کشه... و در همون لحظه تو اون شعله رو می بینی... يك جور بی قراری شاید... و تو دقيقاً همون رو می بینی... همه اش برای یک لحظه... و بعدش تو دوباره سردی... و بعدش اون نگاه دوباره سرده يا با صاحبش رفته.

#نامه-ها