یکشنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۹۵

هیولاهای درون

بعضی آدم ها رو ناامیدانه دوست داری و می دونی تهش هیچی نیست و هیچ اتفاقی هم نخواهد افتاد. حتی بهش فکر هم نمی کنی که توقعی برات ایجاد نشه و شرش دامنت رو نگیره.
که آرامشت هم بهم نخوره.
و انقدر از چارچوب این وضعیت مطمئنی که از کل ماجرا حالت تهوع می گیری.
و اونوقته که وقتی بعد از مدت ها بهت پیغام می ده، بهت زنگ می زنه و باهاش حرف هم می زنی، اون از خودش و برنامه هاش می گه و تو هم، ته دلت یخ زده و مچاله می شه و از حرف زدن باهاش احساس گناه می کنی .
از اینکه باهاش انقدر راحتی که هر حرفی رو بهش می گی، شوخی می کنی و از قالب سرد خودت خارج می شی، ساعت ها خودتو سرزنش می کنی و دنبال بهانه می کردی برای مجازات کردن