پنجشنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۹۵

آرزوي كال

سال گذشته همين روزها
باران بود و بهانه بود و انتظاري كه دوباره روييده بود.
برایش آرزو کردم 
مثل درخت کنار پنجره اتاقم 
دوباره از نو جوانه بزند...
مي انديشيدم،
جوانه ای که سر می زند از شاخه، 
یعنی
هنوز ...
هنوز ...
به ریشه اعتماد می کند؛
و می خواهد 
و می تواند
بی هراس از شبیخون باد ناگهانی؛

اين روزها اما
آرزويي كه هرگز برآورده نشد،
كه در خواب عميق و ابدي اش گم شد،
كه در نهايت سكوتي پايدار و نمايان شد،
مرا بر آن داشته، چهره دنيا را از دريچه پذيرش يك فاصله بفهمم.
از سر ناچاري 
شايد؛
به خود آمده ام و مي دانم جاده هايمان از هم جدا شده اند.
حتي روياهايمان؛
او ديگر به خواب من نمي آيد
و من لابد
ديگر محبوب او نيستم.