پنجشنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۹۵

تناقض

هشت ساله بودم که با مقوله مرگ آشنا شدم. برای یک بچه هشت ساله که خیلی درکی از زندگی نداره، خیلی هم درک مقوله مرگ سخت نیست. تقصیری نداره... چیزی نمی دونه ازش.
اما اگر تو خمیره اون بچه چیزی باشه که مثل دوربین فیلم برداری همه اتفاقات و عواطف و روابط رو ضبط که بعد که بزرگ شد بشه ابزار شناختش نسبت به آدم های  مرتبط با خودش، اوضاع خیلی پیچیده تر میشه. 
شاید برای همه بچه ها اینطور باشه. من خیلی نمی دونم که بتونم تعمیم بدمش به همه. اما برای خودم اینجوری بوده. 
آقاجون (پدر پدرم) مریض بود و همه  ماجرا از تشخیص اولین دکترها تا بستری شدن و جراحی و اومدن به خونه و مرگش تو خونه ما ، همه چهل تا پنجاه روز طول کشید. 
الان که فکر می کنم، من حتی تو مراسم دفن و ختمش هم نبودم، اما انقدر اوضاع تا سال ها بعد از این ماجرا متشنج بود، که واقعاً هنوز هم نمی تونم بهش به عنوان یک اتفاق طبیعی و عادی که برای همه آدم ها میفته، نگاه کنم.
دختر بچه هشت ساله که طعم نفرت ناشی از تبعیض و تفاوت دید یک پدربزرگ نسبت به پسر بزرگش رو می چشید، قاعدتاً باید موجودی بشه مثل من. بریده از کسانی که اسمشون فامیله.
امسال که مادربزرگم بعد از بیست و شش سال از داستان قبلی فوت کرد و به این بهانه با آدم هایی که به دلایل اختلافات شخصی و تربیتیشون با هم قطع رابطه کرده بودن، رو به رو شدم و فهمیدم زمان نمی تونه نگرش و خاطرات آدم ها رو نسبت به هم تغییر یا حتی تعدیل کنه.
مقوله مرگ یک اتفاق حتمی و ساده تو زندگی هر آدمیه، اما چیزی که اونو پیچیده، هراسناک و رنج آور می کنه، در روابط آدم های اطراف در مواجهه با مرگ یک آدمه. 
بعد از اتفاق هشت سالگیم نگاهم به مرگ تغییر کرد. آدم هایی که دوستشون داشتم و برام مهم بودند، یکی یکی و تو زمان های مختلف می رفتند و من کاری از دستم بر نمیومد.
و من فهمیدم که چقدر ناتوانم در مورد این همه قطعیت.
با این حال چیزی که این روزها برام اندوهناکه، اینه که حدس می زنم نفر بعدی کیه و نمی تونم که بهش فکر نکنم. 
آدمی که رفته رفته... اما آدمی که داره می ره...
و من سی و چند ساله کاملاً فهمیدم که نه برای اونی که رفته می شه کاری کرد و نه برای اینی که داره می ره.
اما
آدم هایی توی زندگی ما هستند که به طرز عجیبی تاثیرگذارند... پر از خاطره، پر از زندگی... پر از اتفاق های کاری خوب... آدمهایی که بهمون جهت دادند، فکر دادند، نگاه دادند، کلی چیز ازشون یاد گرفتیم و حالا ناچاری و ساکت شدی و می دونی که تو نوبتند.

برای منی که ادعا می کنم، زندگیم قاعده و قانون داره و همه چیزش رو نظم و زمان بندیه، پیش بینی چنین چیزی باعث شده که دچار تناقض با خودم بشم.
هنوز هم ناامیدانه ته دلم می گم، کاش بشه کاری کرد...