شنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۹۵

درد بي درمان

امروز صبح سر صبحانه كه نوشته سروش صحت رو مي خوندم، به اين فكر مي كردم، كاش خيليامون مي دونستيم، دقيقاً از رابطه با يه آدم ديگه چي مي خوايم. اينكه صرفاً موقعيتي پيش بياد كه فقط "تنها" نباشيم، الزاماً نياز به وجود يك آدم كنارمون نداره. اين اتفاق با گل و گياه و حتي سگ و گربه و پرنده هم ميفته. 
همه اينها هم به نوعي اسمش رابطه است. 

قبلا از ماجراي دوتا از همكارام نوشته بودم كه تكليفشون با خودشونو بقيه معلوم نيست. 

پسر مهندس صنايعه و زبانش تكميله، اما علي رغم ظاهر موجه و آرامش، اصلاً درون آرامي نداره و به شدت سلطه گره. دختر فوق ليسانس مهندس شيميه و مسئوليت پذير، اما عليرغم ظاهر بشاش و شيطنت كلاميش به شدت سلطه پذيره.

صبحي كه رفتم شركت به خودم گفتم، تا اينا سر كلاس زبانن و دفتر خلوته،  فرصت خوبيه كه نامه هاي چك ليستم رو كه سر ميز صبحانه نوشته بودم، تكميل كنم. بعدش هم عملاً تا بچه ها اومدن طبقه بالا كارام تموم شده بود و رفته بودم سر وقت داستان آيين نگارش فارسي و اصول نامه نگاري.
در همين فاصله شنيدم همين دختري كه براتون گفتم، صدام كرد كه: " وقت داري يه چند لحظه؟"
گفتم: " آره"
رفتم سر ميزش؛ ديدم با ترس گوشيشو در آورده نشونم ميده. 
گفت: " چهارشنبه رفتم اپل گرفتم"
ذوق زده گفتم: " واي چه كار خوبي كردي مباركت باشه"
ديدم پكر شد. 
گفت: "سر همين كلي حرف شنيدم از شوهر خواهرم  و از (ي.)"
گفتم: "چرا؟"
گفت: "هر كدوم يه چيزي گفتن. شوهر خواهرم برام با ايميل خودم اپل آيدي ساخته ولي نتونست ستش كنه، چون آيدي اپل استور روش سته و پاك نميشه بدون فيلتر شكن"
گفتم: "يعني چي؟ كاري نداره ازش بيايي بيرون. من حداقل براي ٤ نفر خودم آيدي ساختم، هيچكدوم اين مشكل رو نداشتن. اينكه گفتن، آيدي خودت باشه خوبه؛ به خاطر امنيتشه؛ ولي راه داره. اعصاب خوردي نداره كه. بذار درستش مي كنم"
گفت: "آخه (ي.) كلي غر زده چرا اپل گرفتي؟ چرا تنها رفتي؟ چرا از پايتخت نگرفتي؟ چرا مشكي نگرفتي طلايي گرفتي؟ چرا قابش اينطوريه؟؟؟..."
ديگه يادم رفت چي كار مي خواستم بكنم. گفتم: "يعني چي؟؟؟؟ پولشو خودت دادي، حق نداري به دل خودت باشي؟؟؟ "

دیدم سکوت کرد، آخرش گفتم:  "نمي خواي منم به گوشيت دست بزنم، پاشو الان برو بده اپل استوره درستش كنه"

گفت: "(ي.) گفته كارامو بكنم، كلاس دارم عصري. خودم شب مي برم اونجا، وايستم، بالا سرش، درستش كنه. اعتباري به اينا نيست. عكساتو بر ميدارن"

همينطوري نگاهش گردم. فهميد چي مي خوام بهش بگم. 

*اپل استور كه هر روز كارش اينه، عكساتو برميداره، اما يه شب تا صبح گوشيت با محتوياتش و رمزها و پيام هات دست اون باشه، اصلاً اشكالي نداره*

تو دلم گفتم به جهنم و برگشتم سر كار خودم؛ 

راستش تا همين الان كه دارم اينو مي نويسم، با همه شلوغي روز كاريم، به مفهوم واقعي كلمه مچاله ام. تو دلم كلي فحش دادم بهشون. 

جفتشون "شعور چطور زندگي كردن" رو  ندارن. بلد نيستن از رابطه شون لذت ببرن؛ فقط به اين خاطر كه مفهوم "استقلال شخصيتي" همديگه رو درك نمي كنن (اصلا چنين چيزي رو نه شناختن و نه ياد گرفتن) اما درگير بايد و نبايد ها و خط قرمز هاشون شدن.

دوست ندارم به آخرش فكر كنم. اما آخر چنين رابطه اي كاملاً معلومه. درد اينه كه نميشه گفت
حرف بزنم كلي حرف بايد بشنوم.

غمگينم. با اين اوضاع موقعي حرف منو مي فهمن كه ديگه براي خيلي چيزا خيلي دير شده.