چهارشنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۹۵

عصري كه اومدم خونه، داشتم تو سررسيدم يه سري كارهامو يادداشت مي كردم كه مامانم بهم گفت: فردا تعطيلي، بيا موهاتو رنگ كنم.
گفتم: حالا تا فردا بذار ببينيم، زنده هستيم يا نه.
گفت: ديوانه!!!

درسته كه اتفاقات يك سال كذشته، نگاهمو به زندگي عوض كرده و خيلي بيشتر از گذشته به رابطه  زندگي و مرگ فكر مي كنم؛ اما حرف امروزم اصلاً از روي فكر نبود؛ دقيقاً از ناخودآگاهم بيرون اومد.
راستش الان داشتم فكر مي كردم، چه پاسخ بدي دادم بهش؛ 
بدترين پاسخي كه ميشه به يك مامان داد.