جمعه، خرداد ۱۴، ۱۳۹۵

گاهي هست يك اتفاق ساده و عادي تا چند روز قلبتو مچاله مي كنه. تو دنبالش نبودي اما اون دنبالت اومده.

خيلي تو گوش خودم مي خونم بگذار و بگذر. ول كن. گور باباي اين زندگي. اگه دست تو بود يه چيزي اما چيزي دست تو نبوده؛ بسپرش به روزگار خودش روزي تو همون موقعيت قرار مي گيره ...

اما وسط اين پاك سازي هاي ذهني يه دفه يه عكس مسخره همه اين ياسين ها رو به باد ميده.
نگاه و ظاهر و تظاهر بعضي آدم ها رنج غريبي رو براي آدم مي سازه...رنجي كه به سادگي پاك نمي شه. گاهي احساسي ابديه. منجر ميشه به روشن شدن حس تنفر... حالت تهوع
اونوقت  به خودت مي گي اگه اين آدم تو حاشيه زندگيت نبود، اتفاق ها جور ديگه اي ميفتاد.
اما اين آدم بوده و اتفاق ها جور ديگه اي افتاده.

غم بزرگيه يكي مثل چنين موجودي خبر مرگ عزيزي رو بهت بده و نتوني بهش بگي تو باعث و بانيش بودي. توي جلسه كاري بنشيني كنارش و حركت دانه هاي تسبيحشو نگاه كني يا جانمازشو گوشه اتاق كارش پهن زمين ببيني و نتوني تو صورتش تف كني.