شنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۹۵

مامانم گاهی از گذشته ها برام تعریف می کنه.
بعد معمولاً حرف مامان بزرگش که به میون میاد، این خاطره رو ازش می شنوم:
مامان پدرش که میومده تهران خیلی پایند اینجا موندن نبوده وهمیشه می خواسته زود برگرده. بعد بچه ها که اصرار می کردن بهش، می گفته من ممکنه همین روزا بمیرم. نمیخوام تو شهر شما منو خاک کنن. تو شهر شما مرده ها رو وایستاده خاک می کنن (نقل به مضمون)

داشتم، فکر می کرد، با اتفاقاتی که این روزا دور و برمون میفته، بعیدم نیست، نوبت ماها که بشه، همین بلا رو سرمون بیارن.


پ ن.: 
باز اون بنده خدا، یه دهی - روستایی - داهاتی چیزی داشت که بره اونجا آروم بگیره. ما باید چی کار کنیم که تا همین سن که رسیدیم، داریم قاچاقی خونه پدر و مادرامون زندگی و می کنیم و اگه بمیریم هم هیچ جایی جامون نیست.