جمعه، خرداد ۲۱، ۱۳۹۵

صبحی خواب دیدم خونه قدیمی مامان بزرگم پر از مهمونه و همه منتظر منن
دیر رسیده بودم اونجا انگار؛ در خونه رو که باز کردم، همه اومدن دورمو گرفتن که چرا دیر کردی و از این حرفا؛ درست مثل قدیما که همه پنجشنبه یا جمعه اونجا جمع می شدیم.
صبح تو کوچه کسی مرده بود و داشتن می بردنش
با صدای جمعیت از خواب بیدار شدم.
فکر نمی کردم خبر حیبب هم همین امروز بیاد.