چهارشنبه، تیر ۰۹، ۱۳۹۵

سن آدم كه بالا مي ره و شر و شورش مي خوابه، كم كم ياد مي گيره حتي اگه كسي رو دوست داره، مي تونه كه به زبون نياره و همچنان دوستش داشته باشه.
شايد جوري ميشه كه ديگه به هر چي پيش مياد قانع ميشه و با همون چيزي دستش مياد ميسازه.
گاهي آدم به جايي مي رسه كه ديگه از هيچ اتفاق اين دنيا به هيجان نمياد و قلبش مثل اون روزي كه فقط خودش مي دونه، چه روزي بوده، نمي لرزه.
دوست داشتن براي چنين آدمي فقط يه حس نيست.  واقعيت، نه، ضرورت زندگيه. چيزي درست شبيه نفس كشيدن.