پنجشنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۹۵

نوشتن آرامم نمی کند و تو این را می دانی. پیش از این با هر واژه مرا می خواندی؛ اما اکنون بسیارمی نویسم و کسی نمی داند، آن شب بارانی، وقتی به چشمانت نگاه کردم و گفتم، "نترس" همان شب ترس واقعی را شناختم.
برق چشمانت در آن تاریکی ...

می دانی 
مفاهیم زندگی ما بسیار ساده اند؛ اما کم پیش می آید که سادگی شان را همانطور که هستند، درک کنیم.
من آن شب واقعیت ترس را دیدم. 
دلهره را
عشق را
فاصله را دیدم.
و فاصله تمام حرف هاي کالی بودند که همراه چشمان تو خفتند.