پنجشنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۹۷

یه مطلب کوتاه رو می خواستم اینجا بنویسم که یادم بمونه ... همیشه یادم بمونه

تم این موضوع سریال پدر زندگی منه...
حال و هوای سه سال پیش منه. 
اتفاقیه که برای من افتاد، با تفاوت هایی در موقعیت.

شاید کسی که داره تماشاش می کنه، احساس خستگی از کش دار بودن داستان بهش دست بده. اما واقعیت اینه که ماجرا همینقدر کند و اعصاب خرد کن و بی هیجان و کاملاً طبیعی می گذره. همینقدر مات و متوقف و همینقدر بی انگیزه و ساکت می شی... 
هیچ درکی از اطراف نداری... از خودت ... از آدما... از موقعیت...

آدم کلی فکر با خودش داشته اما یهو یکی میاد کلید رو خاموش می کنه و همه جا در یه لحظه خاموش میشه... بعد تا میای به خودت بیای و به زندگی برگردی، متوجه می شی، تو جا موندی و زمان به راه خودش ادامه داده.

خواستم یادم بمونه که من در تنهایی مطلق از این وضعیت بیرون اومدم.
آدم گاهی باید همه تکه های خرد شده وجود و همه انرژی شو جمع کنه و همه کس و کار خودش بشه تا بتونه دوباره یه قدم برداره.