چهارشنبه، آبان ۱۶، ۱۳۹۷

یکی از موضوعاتی که این روزها خیلی می شنویم، رواج بی اعتمادی بین مردم و مسئولین هست.
من کاری به سیاست ندارم - از این بگذریم که سیاست قطعا به ما کار دارد- اما یک چیزی که این روزا مخصوصا تو جلسه هامون می بینم و سعی می کنم با آمار و ارقام صادراتی یه قشر به نسبت تحصیل کرده و مطلع تطبیق بدم، اینه که همه به اتفاق می گن: ما خیلی بدبختیم... خیلی بیچاره شدیم... آینده ای نداریم... اصلا ورشکسته شدیم... داریم تعطیل می کنیم... 
با این حال آمار و ارقام اینو نشون نمیده... ماهی یک بار دور هم جمع می شن و این حرفا رو به هم می گن و ماه بعد دوباره همه این حرفا رو برای هم تکرار می کنن.

به نظرم مشکل اصلی ماها تو مناسبات شخصی و تجاریمون اینه که دروغ زیاد می گیم. حالا دروغ اسمشو نذاریم، همه به نوعی پنهانکاری رو اصل زندگیمون قرار دادیم.

یه کتابی دارم این روزا می خونم به نام "ما ایرانیان" نوشته مقصود فراستخواه
در صفحه 49 اینطور اومده:
"بر مبنای نظر کسانی مانند مالینوفسکی (ترجمه ی زرین قلم، 1384) رواج نوع غالبی از رفتار جمعی در یک سرزمین مانند روحیات تملق، سازوکاری تجربه شده برای زندگی در آن سرزمین تحت شرایط استبدادی است؛ یعنی اگر فرد دروغ می گوید، اقتضای زندگی در آن سرزمین دروغ گفتن بوده و این یک مکانیسم زیستی است و کارکرد روانی یا اجتماعی دارد و در نتیجه، نهادینه می شود و رواج پیدا می کند. مثال دیگر این است که در یک جامعه خاص احساسات معمولا غالب می شود. از زاویه این رویکرد نظری پایه شاید بتوان گفت، غلبه احساساتی بودن اقتضای زیستن در تاریخ و جغرافیای پر مصیبت است. در شرایط پر مصیبت احساسات به واقع، شیوه آموخته ای از قابل تحمل شدن زندگی است؛ در چنین شرایطی، تسلیم و آرامش یا درون گرایی و نوعی تصوف منفی جواب می دهد."