چهارشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۹۷

يه وقتى خيلى دوستش داشتم
ساعت ها يه گوشه منتظر مى شدم تا از راهرويى رد بشه يا از كلاسى بياد بيرون و يه لحظه ببينمش.
پشت در كلاسش مى نشستم و صداشو گوش مي دادم. يه كم جلوتر ازش اجازه مى گرفتم و به عنوان دانشجوى ترم پايين تر و دو يا حتى سه ترم پايين تر مى رفتم سر كلاسش. صداى ترم بالايى ها در اومده بود كه چرا استادشون اجازه ميده يه آشخور تو كلاسشون اظهارنظر و جولان بده...

عصرى داشتم فكس ها رو چك مى كردم يهو چشمم خورد به اسمش ... به امضاش... اولش فكر كردم، اشتباه كردم... ولى نه ... درست ديدم... همون امضابود. همون امضايى كه پاى مدركم هست. امضاى كسى كه به من فكر كردن و استنتاج رو ياد داد... امضاى كسى كه به من ياد داد محكم "نه" بگم و خودمو به خاطر تصميمم توجيه نكنم.

استاد ديروز، امروز مديرعامل بنياد فناورى دانشگاهه و شاگرد ديروز، مدير اتحاديه ايه كه او براش دعوتنامه حضور در همايش ارسال كرده...

به خودم گفتم، اون قديما چه روزاى خوبى بود...كاش حتى يه لحظه اش دوباره تكرار مى شد!
امروز ديدن امضاى استادم يادم آورد، چقدر دلم براى درختاى خيس و بارون خورده و بوى خاك تنگ شده!!!
چقدر دلم براى اون انتظار كشيدنا و فال گوش ايستادنا تنگ شده. و چقدر هنوز چيز وجود داره من بتونم ياد بگيرم ... و او بتونه بهم ياد بده...