چهارشنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۹۷

شاید گم شدن آغاز جستجو باشد ...

از ناله کردن بیزارم
از ناله شنیدن هم همینطور
اما گاهی اوقات یه حالی میشم... انگار همه غم دنیا تو دلم می ریزه... بعد اگر تمام تصنیف های شجریان و سرهنگ زاده رو هم گوش بدم و های های باهاشون گریه کنم، دلم باز نمیشه. این موقع ها یه گوشه می شینم و یه کاغذ می ذارم جلوم و تا جایی خالی بشم توش چیز می نویسم. مهم نیس چی... انقدر ادامه پیدا می کنه تا خالی بشم.

امروز صبح تنها دوست صمیمی ام بهم زنگ زد و گفت، فردا نامزدیشه. گفت فقط تو می دونی و حاج آقا (حاج آقا رئیس هیئت مدیره ماست)... نمی دونم چرا نمی تونم باور کنم که این انتخاب از روی دوست داشتنه. می دونم که نیست... 
بعضی وقتا آدم تن به چیزی می ده، نه به خاطر اینکه دلش می خواد، چون که اجبار اون چیز رو برای خودش تعریف می کنه.

می ترسه... از ترسش یه من زنگ زد... بهش گفتم ترست از اینه که نمی دونی چی قراره بشه... مدت هاست دیگه اون آدم همیشگی نیست... از همیشه ساکت تر و تلخ تر شده... اما خودشو به ضرب و زور نگه می داره.
چند بار اومدم بهش بگم، ببین دلت چی می خواد... گفتم ولش کن... باید پای خوب و بدش بایسته.

بهم گفت، امیدوارم برای تو هم پیش بیاد. دلقک بازیم گل کرد. گفتم پنجاه درصد قضیه حله و جواب منم روشنه. بذار طرف پیدا بشه، می دم دست تو راست و ریسش کنی. چرند گفتم... من آدم تن دادن به ضرورت نیستم. 

اونم دقیقاً می دونه جواب من چیه... 
ناراحتم چون می دونم به حرف دلش جلو نرفته...فقط ضرورت بودن با کسی رو احساس کرده.