پنجشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۹۵

Acknowledged

سه شنبه صبح بالاخره نوبت من شد که بعد از این همه سال یه مصاحبه ارزشیابی کاری درست و درمون باهام بشه. 
روز قبل، ارزیابمون که تخصصش مدیریت اجرایی با گرایش حوزه نفت و گاز و پتروشیمیه، زنگ زد بهم و گفت علیرغم اینکه تو اولین نفری بودی که فرم فعالیت های جاری مربوط به خودتو تکمیل کردی (همون فرمی که جمع ساعت های کاریم شده بود روزی تقریباً 12 ساعت و صدای همه هم دراومده بود سرش) اما من هنوز وقت نکردم که باهات مصاحبه کنم؛ به خاطر اینکه یه کم تو زمان صرفه جویی کنیم، برام دو تا طرح اجرایی تهیه کن!
یکی تو حوزه امور اداری
یکی تو حوزه کمیسیون های تخصصی
گفتم: تا کی وقت دارم؟؟؟
گفت حداکثر تا جمعه صبح.
گفتم باشه.

سه شنبه صبح که اومد دفتر، حدود 9 صبح زنگ زد بهم گفت: بیا پایین.
رفتم طبقه پایین. اما نه دست خالی. طرح اجرایی مربوط به حوزه اداری رو در حد یک طرح دانشگاهی همراه با همون طرح ناکام دوره آموزشی "آیین نگارش نامه های اداری ِ بدبخت" طبقه بندی شده گذاشتم جلوش.
اولین چیزی که قبل از شروع حرفاش بهم گفت این بود: 
چقدر زیبا لباس پوشید امروز!!!
تشکر کردم، در رو پشت سرم بستم و نشستم. بی مقدمه ادامه داد: به نظر من اتحادیه می رفت آموزشگاه زبان و موسسه تحقیقاتی می زد موفق تر بود؛ هرچی لیسانس زبان و فیزیک و شیمیه استخدام کرده اینجا؛ همه هم با رابطه و پارتی.

چیزی نگفتم؛ تو دلم گفتم جوابتو به وقتش می دم.

بعدش گفت: آیا همه اینا رو خودت نوشتی؟
گفتم: بله.
گفت: مسئولیت حقوقی مطالبی رو که نوشتی و زیرش امضاء کردی می پذیری؟؟؟
(تو دلم گفتم: په نه په :/ همین مونده بود بعد این همه سال مثل خیلیا چرت و چرند تحویل بدم و با زبون بازی و ماستمالی و دستمال کشی جاهای خالی رو پرکنم که دوزار کف دستم بندازن. من منم. اولین چیزی که تو باید درباره من بفهمی اینه که *من با بقیه فرق دارم* ؛ حالا اگه که هیاهو و شواف ندارم، اون یه حرف دیگه است).
گفتم: کاملاً!!!
و جلسه شروع شد.

دونه دونه تیترهای منو می خوند و می گفت شفاهی توضیح بده و منم همین کار رو می کردم. شمرده، کوتاه و کامل.

بین حرفام برگشت بهم گفت: می دونی!!! *تو توی این چارت مدیر نخواهی شد*. 
مکث کوتاهی کردم و گفتم: خیلی برام مهم نیست. اصلاً خیز برنداشتم برای پست مدیریت. به نظر من اگه آدم بتونه تو کار اجرا مشاوری مطمئن، بی طرف و همراه باشه، به همون اندازه مهمه که نقش یک مدیر به روز و زیرک. منم اگر تو آینده کاری ام نوشتم "معاونت مجمع کمیسیون های تخصصی" فقط به این دلیل بود که اهمیت و ضرورت فعالیت در این بخش رو می دونم. مدیریتش برام مهم نیست. به نظر من مشکل اصلی ما اینه که اصل اتحاد رو که به خاطرش اینجا جمع شدیم، نمی دونیم و در همه روابطمون سوء تفاهم موج می زنه. 
گفت: می خوای با مشکل فرهنگیمون بجنگی؟؟؟ (نذاشت جواب بدم) به نظر میاد که *نوشتن* خیلی مهمه نه؟
گفتم: هیچکدوم از اون آدمای بالا نوشتن و چگونه نوشتن رو نمی دونن. غیر از دونفر ... و اونایی اون بالا هستند، حاضر نیستن پای حرفایی که می زنن بایستن و حرفایی که می زنن روی کاغذ بیارن و پاشو امضاء کنن.
گفت: به نظرم روش کار تو روش مدیریت ناپلئونیه. ناپلئون، تنهایی نقشه می کشید، تنهایی می جنگید، تنهایی اجرا می کرد، آخرش هم که شکست خورد تنهایی رفت تبعید.
گفتم: بله متاسفانه من این مشکل رو دارم که کمتر حرف می زنم، بسیار ایده آل گرام، رابطه ساز خوبی نیستم اما رابطه نگه دار خوبیم. و فکر می کنم باید اگر می خوایم که موفق بشیم، باید به یک زبان مشترک برسیم. در حال حاضر شبیه آدم هایی هستیم که داریم در مورد موضوع مشترکی حرف می زنیم، اما به زبان های مختلف. پس حرف همو نمی فهمیم.


به نظرم انتظار نداشت، چنین چیزایی بشنوه، چون گفت اینی که داری می گی، *من خیز برای مدیریت ندارم* ، اصلاً حرف خوبی نیست. می دونی؟؟؟ بعد از 12 سال کار نباید در یک نقطه بمونی. 
گفتم: روز اولی که شما اومدین اینجا حدود 5-6 ماه پیش، همین حرف رو به من گفتید و من خیلی به این حرف شما فکر کردم؛ اما به گذشته خودم هم که فکر می کنم، از عملکردم پشیمون نیستم؛ علیرغم اینکه شوهر خاله من از 5 مدیر موسس اینجاست و من با رابطه او اومدم اینجا، اما از روز اول اصل رو بر اعتماد سازی در صنف گذاشتم نه بر پول و درآمد احتمالی.
(فکر می کنم درست و منطقی برناخورنده جوابشو دادم).

خیلی با هم حرف زدیم. تقریباً یک ساعتی شد. 
و همه می دونن یک ساعت نبودن من پشت میز، یعنی چیزی در حد انفجار هیروشیما و ناکازاکی؛ چون هیچکس دقیقاً نمی دونه من دارم چی کار می کنم.

خلاصه اینکه، از مجموع چیزهایی که نوشته بودم و صحبت هایی که کرد، کلی یادداشت برداشت. و آخرش گفت:
دو تا بحثی که تو نوشته هات بهش اشاره کردی (مستند سازی و راه اندازی سیستم اتوماسیون اداری و دوره آموزش نگارش اداری) انجام می شه. مطمئن باش.
بهش گفتم: ممنون از وقتی که گذاشتید.
و مثل بچه آدم برگشتم پشت میزم.

پ ن.: 
1)
امروز صبح (یک روز زود تر از موعد مقرر) طرح رو برای بحث کمیسیون های تخصصی براش ایمیل کردم.
الان دیدم، ریپلای کرده و نوشته : *Acknowledged*
فکر کنم، بدبخت شدم. کارم در اومده. می دونم الان همه چیزایی که نوشتم رو صاف می بره میذاره جلوی رئیس هیات مدیره. 
خدایا نمی شد همراه اون لک لکه خرجی بچه رو هم باهاش می فرستادی که آدم مجبور نشه واسه دوزار - ده شاهی انقدر بیچارگی بکشه و فسفر بسوزونه؟؟؟
:/

2)
استادم تو دانشگاه همیشه بهم می گفت، بچه های دانشگاه تهران هر جا باشن و تو هر شغلی باشن، همیشه کارت ويزیت دانشگاه هستند. 
و من، اگر توی زندگیم به خاطر یک چیز - فقط یک چیز - سپاسگزار باشم، اینه که خدا این آدم رو سر راه زندگیم گذاشت تا به من *روش فکر کردن* و *خود بودن و خود موندن* رو یاد بده.